p12

2.1K 341 118
                                    

" فقط شیش سال و یازده ماه و بیست و پنج روزم بود "

***

جانگکوک به تهیونگ غذا میداد. تهیونگ تمام مدت ساکت بود.
« داییم گفت عکستو نشونش بدم. »
جانگکوک با تمام انرژی و هیجانی که نداشت سعی می کرد حال تهیونگ رو خوب کنه. سعی می کرد با گفتن چند جمله هم که شده حواسش رو از سکوت طولانیش پرت کنه. قاشق بعدی رو داخل دهن تهیونگ گذاشت و خیره به چشم های بی روحش ابرویی بالا انداخت:
« البته که من جوابشو ندادم اصلا »
با گفتن این جمله خندید و قلبش از دیدن لبخند محو روی لب های تهیونگ محکم کوبید:
« ولی یه بار باید بیای و از نزدیک ببینیش. هم سن و سال خودمونه »

قاشق بعدی رو جلوی دهن تهیونگ گرفت و بعد از 3 ساعت بالاخره صداشو شنید:
« دیگه نمیخوام »
قاشق رو توی بشقاب گذاشت و میز رو از جلوی تخت برداشت.
« عصر که مرخص شدی کجا بریم؟ »
لبه تخت نشست و دست تهیونگ رو بین دستاش گرفت. تهیونگ به ساعت نگاه کرد. 4:45 صبح...
« پرسکت »

شنیدن این جواب لبخند تلخی روی لبش نشوند. این پسر هم دنبال پناهگاه میگشت.. این پسر هم دنبال راه فرار میگشت.. شاید به یک اندازه تجربه نکرده بودن اما میفهمید.. درک میکرد. اگر میخواست فرار کنه، فراریش میداد. دستشو نوازش کرد:
« باشه. باید لباس بیارم واسه خودمون پس »
« الان نرو »
تهیونگ همزمان با گفتن این جمله که جز خواهش هیچ احساسی دیگه ای ازش لمس نمیشد آستین جانگکوک رو محکم بین انگشت های بی حسش گرفت. اشک توی چشم های جانگکوک حلقه زد. نمیخواست جایی بره.

« نمیرم جایی. با هم میریم »
لبخند غمگین روی لب های جانگکوک و چشم هایی که هر دقیقه پر و خالی از اشک میشدن برای تهیونگ حتی از خلاء ترسناک روحی که توش تلو تلو میزد هم دردناک تر بود:
« اگه تو نمیومدی من میمردم.. »
تهیونگ گفت و صداش لرزید. سرشو پایین انداخت و به دستاش که بین دستای جانگکوک نگه داشته شده بودن خیره شد.
« این حرف رو دیگه هیچوقت نزن»
دستشو زیر چونه تهیونگ گذاشت و به چشم های خالی روبروش نگاه کرد. به آرومی تاکید کرد:
« هیچوقت ته..»

تهیونگ پلک هاش رو روی هم فشار داد. اگر جانگکوک نمیخواست بگه پس نمیگفت.

« یکم دراز بکش بخواب‌ »
دستش رو پشت گردن تهیونگ قرار داد و کمکش کرد روی تخت بخوابه.
تهیونگ اما ترسیده از گم کردن گرمای دست هایی که از کابوس نجاتش میدادن، نگاهش با هر حرکت دست جانگکوک بالا و پایین می شد. قبل از اینکه جانگکوک روی صندلی کنار تخت بشینه، محکم دستشو بین دست های یخ زده ش نگه داشت. قلاب دست هاش، دست راست جانگکوک رو مثل عزیز ترین چیزی که تمام عمرش داشته روی سینه ش نگه داشت و چشم هاشو بست.
جانگکوک پلک زد و یک قطره اشک از گوشه چشمش چکید. منصرف از نشستن روی صندلی، تکیه به پای چپی داد که درد وحشتناکش رو تا عمیق ترین قسمت نخاعش احساس می کرد. لبه تخت نشست.

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now