p44

1.5K 241 100
                                    

" قرار بود عمق درد کدومشون اثبات شه؟ درد روح یا جسم؟!"

***

جانگکوک با صدای زنگ موبایل چشم هاش رو باز کرد. روی مبل خوابش برده بود و تاریکی خونه نشون میداد که شب شده. به سختی نشست و همزمان با برداشتن موبایلش از روی میز، نیم نگاهی به اتاق تاریک و ساکتشون انداخت. چند ساعت قبل وقتی به خونه برگشتن تهیونگ به هوش اومده بود و این خواب عمیق چند ساعته اثر داروهای خواب آوری بود که بهش داد. نور روشن صفحه موبایل چشمش رو زد.. آرتور بود:

« سلام »

« سلام. خونه ت طبقه چندمه؟ »

پاهاش رو از روی مبل برداشت و دستی پشت گردنش کشید. خشک شده بود و درد میکرد:

« پنج »

و با قطع شدن تماس از روی مبل بلند شد تا به تهیونگ سر بزنه. نفس های منظمش نشون میداد که خوابه ولی اینکه کی قرار بود دوباره بیدار بشه رو نمیدونست. پوزخند تلخی زد به اینکه دیگه میتونست خودش رو به نوعی استاد این حالت های عصبی تهیونگ بدونه. چقدر راحت تر از دفعه های قبل، به خونه رسوندش و توی تخت گذاشتش. بهش دارو داد و وقتی مطمئن شد حمله عصبیش تمام شده روی مبل خوابش برده بود. البته به لطف مسکنی که برای قطع شدن درد لعنتیش خورد.

با صدای زنگ در تهیونگ تکون ریزی خورد و جانگکوک با چند قدم سریع از اتاق خارج شد و خودش رو به در رسوند:

« سلام »

با نگاه به چشم های قرمز آرتور میتونست حدس بزنه که این رگ های پرخون دور عدسی هاش از نگرانی، درد یا اشکه.. نفسی که محکم بیرون داده شد رو دید و با کنار رفتن از جلوی در، به قدم لرزونش که گیج وسط سالن کوچیک خونه تلو تلو میخورد رو نگاهی انداخت. به اندازه یک پدر واقعی نگران به نظر میرسید..

« کجاست؟ »

در جواب سوال آرتور با دست به اتاقشون اشاره کرد. کمترین سهم آرتور از پدر بودن، دیدن پسرش بود. چیزی که جانگکوک نمیخواست از پدر کسی که عاشقش بود دریغش کنه.

تهیونگ با چشم های بسته میشنید.. صدای پایی که میشناخت. گرمایی که حتی از فاصله دو متری بینشون هم حس میکرد. پلکش پرید و روی پهلو چرخید تا نبینه کسی رو که به اسم پدر، زندگیشون رو نابود کرده بود.

جانگکوک دست روی شونه آرتور گذاشت. نگاه خیسش رو دید. این چشم ها رو میشناخت. شباهت عجیب و حتی ترسناکی از فرم پلک هاشون میترسوندش. انگار که روی نگاه غریبه مردی که هیچ شباهتی به نگاه با نفوذ تهیونگش نداشت، پلک هایی کشیده طراحی شده بودن که به دنیا اثبات کنن این دو مرد برای پدر و پسر بودن بی اندازه شبیه همدیگه ن.

وقتی آرتور از کنارش رد شد و به سمت سالن رفت، بعد از نگاهی به سایه ی پسر خوابیده روی تخت برای اطمینان از نفس کشیدنش از اتاق خارج شد:

Black Hole🕳️Where stories live. Discover now