بعد از دو روز متوالی بارش بارون، اون روز هوا بالاخره آفتابی بود و برخورد حرارت خورشید به قطرههای آب روی برگ درختا و گلها و چمنهای سبز باغچهها نقاط ریز و نورانی زیبایی رو درست میکرد. جوری که انگار طبیعت برای یه جشن تابستونی آماده شده بود و میدرخشید.
طبیعت دامیانگ اون وقت از سال حتی از همیشه هم زیباتر بود. مزرعهی خانوادهی پارک پر از گل و گیاهای سبز شده بود و گلخونه و باغچهی توی حیاط پشتیشون از رنگهای مختلف طبیعی برق میزد.
اون بین؛ وسط حیاط سبز و پر از گلِ خونهی پارکها، پسر بچهی پنج سالهای دستای برادر کوچولوی یکسالهاش رو گرفته بود و تلاش میکرد بهش یاد بده اولین قدمهاش رو برداره. صدای خنده و فریادهای هیجانزدهاشون سکوت باغچه رو میشکست و همراه باد از در ایوون وارد خونه میشد.بکهیون، با لبخندی که تحت تاثیر صدای پسراش روی لباش شکل گرفته بود، از پنجرهی باز آشپزخونه نگاهی به حیاط پشتی انداخت و با صدای بلند گفت:((میسان، بیونگ هو رو بیار تو. باید لباس بپوشید.))
میسان سرش رو تکون داد و بعد همونطور که زیر بازوهای برادرش رو گرفته بود وارد خونه شدن. همزمان با ورودشون به خونه چانیول با چمدونهای توی دستاش از پلهها پایین اومد.
" ددی"
پسر کوچولوی یکساله با دیدن بابای بلندترش ذوق زده جیغ زد و بین دستای میسان وول خورد تا اون ولش کنه و بعد بتونه خودش رو چهار دست و پا به ددیش برسونه. چانیول وقتی تلاشای بچه گربهی خونهاشون رو دید، نتونست نسبت بهش بیتفاوت بمونه و چمدونهارو کنار گذاشت تا دستاش برای بغل کردن مینیون کوچولوش خالی بشن.
بیونگهو با بلند شدن از روی زمین توسط دستای ددیش، پاهاش رو هیجان زده توی هوا تکون داد و شروع به خندیدن کرد.
" بیونگی خیلی باهوشه ددی. از دیروز یه عالمه توی راه رفتن پیشرفت کرده."
میسان با خوشحالی و افتخار گفت و کف پای تپل و کوچیک برادر کوچولوش رو نوازش کرد. چانیول لبخند مهربونی به بزرگترین پسرش زد. میسان باعث میشد هیچوقت نگران بیونگهو نباشه. چون میدونست پسر بزرگش چقدر به برادرش اهمیت میده و مواظبشه.
" شاید چون یه مربی خوب داشته انقدر پیشرفت کرده. هوم؟ "
میسان در جواب تعریف چانیول خندید و توی آشپزخونه دویید تا با کمک کردن به پاپاش یه بار دیگه به والدینش یادآوری کنه که بهترین پسر دنیاست.
قرار بود بالاخره بعد از مدتها چانیول و بکهیون به قولشون عمل کنن و پسرا رو برای تعطیلات یک هفتهای به جزیرهی ججو ببرن.
اون روزا چهیونگ و استفن که بعد از سالها، به خاطر برگشتن چهیونگ به کشورش مدت زمان زیادی رو از هم دور مونده بودن، همراه یونگی و جیمین به سفر دو ماههای برای دیدن کشورهای اروپا رفته یا درواقع روی ماه عسل یونمین بیچاره خراب شده بودن.
![](https://img.wattpad.com/cover/228081698-288-k958992.jpg)
VOUS LISEZ
Alien🌠 [Chanbaek]
Fanfiction"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...