" این دیگه چیه؟"
" یه شیر."
"ولی بیشتر شبیه میمونه."
"خب که چی؟ اولین بارمه با اسپری نقاشی میکشم."
چانیول با ناراحتی رو به بکهیون غر زد و نگاه حسرتآمیزی به نقاشی مرلین مونروی همسرش روی دیوار آجری مقابلشون انداخت. ساعت یک و نیم صبح بود و اونا زیر نور نارنجی تیر چراغ برق روی پایهی قطور پل نقاشی میکشیدن. باقی پایههای پل با گرافیتیها و آگهیهای تبلیغاتی بقیه پر شده بود و اون دوتا آخرین پایهی تنها پل بزرگ دامیانگ رو به عنوان بوم اثر هنریشون انتخاب کرده بودن.هرچند که کار بکهیون بیشتر به یه اثر هنری شباهت داشت.
چانیول نگاهش رو یه بار دیگه بین نقاشی خودش و بکهیون چرخوند و بعد عقب رفت و به ستون پشتش تکیه داد.
" گرافیتی کشیدنو از کجا یاد گرفتی؟"
درحالی که نگاهش روی دست رنگی بکهیون بود پرسید. بک داشت یه جمله رو زیر پرترهای که کشیده بود مینوشت.
" مامان جونگین زمان دبیرستانش عضو گروههای شورشی علیه دولت اون زمان بوده. روی دیوارا گرافیتیهای اعتراضی میکشیدن و کارای شبیه این. وقتی یه بار فهمید از کار با اسپری خوشم میاد بهم یاد داد. میگفت خیلی سعی کرده به جونگین هم یاد بده ولی ظاهرا اون استعدادشو نداشته. "
" خب، پس توی این زمینه با جونگین تفاهم دارم."
چانیول با خنده گفت و به طرف بکهیون که حالا کارش رو تموم کرده و کمی عقب رفته بود تا از دور اثر هنریش رو ببینه رفت. از پشت همسر ریز جثهاش رو بغل کرد و چونهاش رو روی موهای آبی بک گذاشت.
" شجاع و متفاوت؟"
نوشتهی زیر پرترهی مرلین مونرو رو با لحن سوالیای خوند. بکهیون خودش رو توی بغل همسرش جمع کرد و جواب داد:(( شاید یه نفر به دیدن این دوتا کلمه احتیاج داشته باشه و بعد زندگیش عوض بشه. ))
" آه خدا، من با مسیح ازدواج کردم."
چانیول با لحن نمایشیای نالید و وقتی بکهیون خندید، از صدای خندهی شیرین اون خودش هم به خنده افتاد. برای چند ثانیه صدای خندهاشون تنها چیزی بود که ریتم صدای جیرجیرک ها رو میشکست و بعد از برخورد با سقف سیمانی بالای سرشون، توی فضا اکو میشد. چانیول برای لحظهای فکر کرد کاش میتونست اون لحظه رو متوقف کنه و تا بینهایت به صدای خندهی فرشتهی بین بازوهاش گوش بده. حالا براش عجیب بود که چطور تونسته توی اون مدت نحس صدای خندههای فرشتهاش رو نشنوه و زنده بمونه.
" دومین کار توی لیست رو هم انجام دادیم. برای سومی کدومش رو میخوای؟"
بکهیون خودش رو از بغل چانیول بیرون کشید و با کنجکاوی پرسید.
![](https://img.wattpad.com/cover/228081698-288-k958992.jpg)
YOU ARE READING
Alien🌠 [Chanbaek]
Fanfiction"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...