29. a beam of light

2.1K 691 95
                                    

نگاهش رو با اشتیاق اطراف آپارتمان چرخوند و ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لباش نشست. همه چیز اون آپارتمان رنگی حس گرما رو بهش القا میکرد.

تابلوهای رنگ روغن روی دیوار، گرامافون گوشه هال که حالا داشت سونات مون‌لایت بتهوون رو پخش میکرد، انگار امضای شخصی صاحبای اون خونه بودن.

_ متاسفیم که این ساعت اومدیم.

درحالی که جهت نگاهش رو از تابلوهای روی دیوار به طرف مرد مو فرفری روبروش می چرخوند گفت و لبخند معذبی بهش زد. 

_ خودم گفتم الان بیاید. من و سوهو تا قبل از دوازده نمی خوابیم.

یشینگ رو به بکهیون گفت و لبخند چال نمایی روی صورتش نقش بست. وقتی یک ساعت پیش چانیول بهش زنگ زده و ازش خواسته بود همدیگه رو ببینن، صدای دوست جدیدش انقدر به نظرش آشفته اومد که اصرار کرد همون شب به آپارتمانشون بیان. حالا بکهیون و چانیول روی کاناپه روبروش نشسته بودن و درحالی که قیافه های رنگ پریده و مضطربشون نشون میداد توی وضعیت چندان مناسبی نیستن، منتظر برگشتن سوهویی که رفته بود تا می سان خوابیده رو توی اتاق بذاره بودن.


سوهو بعد از بیرون اومدن از اتاق خواب به آرومی در رو بست و به سمت هال اومد. ساعت ده و نیم شب بود و چهره آشفته مهمونایی که این ساعت بدون قرار قبلی به اونجا اومده بودن موقعیت رو کمی عجیب می کرد. اما سوهو ترجیح داد مثل همیشه با مهموناش رفتار کنه و برای آروم کردن دو نفری که حالا روبروش نشسته بودن حتی بیشتر لبخند بزنه.

_ خب؟ ما می شنویم.

درحالی که روی کاناپه کنار یشینگ می‌نشست با ملایمت گفت. صدای سوختن آروم چوب توی شومینه و نفسای سنگین و مضطرب پسرای روبروش تنها چیزی بود که در جواب گرفت. اما چند ثانیه بعد بالاخره چانیول به حرف اومد و مردد پرسید:(( شما...درباره رابطه‌تون به خانواده هاتون گفتید؟))

سوال بی مقدمه اش لبخند سوهو رو از روی لباش محو کرد و باعث شد تمام اتفاقات تلخ و آزاردهنده گذشته براش یادآوری بشن. روزایی که چندبار به کشتن خودش فکر کرده بود. روزایی که نمی تونست چیزی بخوره و شبا از شدت اضطراب و ناراحتی خوابش نمی برد.

با حلقه شدن دست گرم یشینگ دور کمرش و کشیده شدن به سمت دوست پسرش، توجه اش دوباره به موقعیت حال برگشت و سعی کرد باز لبخند بزنه. اما  غمی که توی لبخندش بود از چشم بکهیون و چانیول دور نموند.

دستش رو روی دست یشینگ که با همدردی رون پاش رو نوازش می کرد گذاشت و درحالی که سعی داشت صداش نلرزه گفت:(( خب...آدما رفتارای متفاوتی دارن. همیشه قرار نیست همه ازمون حمایت کنن.))

_ حدس میزدم.

بکهیون با ناامیدی زمزمه کرد و آه کشید. دوست نداشت توی موقعیتی قرار بگیره که بین خانواده اش و چانیول مجبور به انتخاب یکی بشه. حالا قلبش اونقدر از استرس با شدت می تپید که مطمئن بود صداش به گوش بقیه هم می رسه. اما قبل از اینکه کاملا توی ناامیدی غرق بشه، یشینگ همونطور که دست سوهو رو به آرومی نوازش میکرد کمی خودش رو جلوتر کشید و تصمیم گرفت داستان خودش رو که برخلاف داستان تاریک و غمگین سوهو از نور و خوشحالی پرشده بود تعریف کنه. داستانی که اون شب موفق شد کمی به قلب ترسیده بک آرامش بده.

Alien🌠 [Chanbaek]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें