10. Fifteen dates

2.9K 958 59
                                    

نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و نگاه نامطمئنی به گلای توی دستش انداخت. دختر فروشنده بهش اطمینان داده بود اونا بهترین گزینه ان ولی خودش خیلی مطمئن به نظر نمیرسید. آهی کشید و سرش رو برای عقب روندن افکار منفیش به دو طرف تکون داد.

یکبار دیگه توی شیشه ماشین کنارش نگاهی به لباساش انداخت و بعد از صاف کردن لبه های پلیور مشکیش دسته ی گل رو محکم تر گرفت و به سمت در بیمارستان روانی روبروش قدم برداشت. سعی کرد اضطرابش رو که تحت تاثیر نگاه خیره کارکنان اونجا بیشتر شده بود کنترل کنه و تمرکزش رو روی درست برداشتن قدم هاش بذاره.

بالاخره جلوی میز پذیرش رسید و درحالی که به سختی سعی داشت صداش نلرزه لبخند نصفه و نیمه ای به دختر بی حوصله پشت میز زد و گفت:(( سلام. اومدم دیدن یه نفر.))

با بلند شدن صداش دختر سرش رو از روی برگه های توی دستش بالا آورد و بعد از دیدن دسته گل بین دستای مرد قد بلند روبروش ابروهاش بالا رفتن.

_ یکی از مریضا؟

دختر متعجب پرسید و اون فکر کرد چرا باید اومدن دیدن یکی از مریضا انقدر عجیب باشه. با وجود اینکه کمی گیج شده بود چیز بیشتری دراین باره نپرسید و جواب داد:(( نه. خب...اون اینجا یه جورایی رزیدنته. مطمئن نیستم.))

اینبار دختر یکی از ابروهاش رو بالا برد و کمی صندلیش رو عقب کشید.

_ دنبال کی میگرد...

حرفش با شکسته شدن سکوت راهرو توسط صدای فریاد بلندی قطع شد و هردوشون وحشت زده به سمت صدا چرخیدن. پسر قد بلند با ترس به مرد مسنی که تقریبا هم قد خودش بود و به شکل تهدید آمیزی به سمتش میومد نگاه کرد و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت اما اونقدر زانوهاش می لرزیدن و شوک زده شده بود که نتونست کامل به عقب بچرخه و قبل از اینکه مرد بهش برسه فرار کنه و نتیجه مساوی شد با درد یه دفعه ای که توی بینیش پیچید و قبل از اینکه بتونه بفهمه دقیقا چی شده چشماش سیاهی رفتن.

برای چند ثانیه بینیش با شدت می سوخت و چشماش جایی رو نمیدید. صداهای اطرافش محو شنیده میشدن و وقتی دستاش رو روی بینیش گذاشت و از شدت درد با زانوهاش روی زمین فرود اومد فقط از بین اونهمه صدا تونست یه جمله رو که با نگرانی توسط صدای آشنایی فریاد کشیده میشد تشخیص بده.

_ کیم جونگین! زنده ای؟

**************

کیونگسو درحالی که لباش رو مرتب گاز میگرفت تا خنده اش رو کنترل کنه روی نیمکت حیاط کنار پسر قد بلند نشست و بعد از اینکه دستمال دیگه ای رو به سمت اون که با هردوتا دستش دستمال های قبلی رو روی بینی بیچاره اش فشار میداد گرفت، بسته پنبه
رو از توی سینی بینشون برداشت.

_ داری بهم میخندی؟

جونگین با صدای تو دماغی ای پرسید و دستمال تازه ای که کیونگسو بهش داده بود رو کنار قبلیا روی دماغش فشار داد. صدای تو دماغیش و بدبختی ای که توی چشماش موج میزد دیگه اجازه نداد پسر بزرگتر خودشو کنترل کنه و با صدای بلند خنده اش رو آزاد کرد.

Alien🌠 [Chanbaek]Where stories live. Discover now