🥞chapter 2 : sixth station

1.9K 625 286
                                    

" من خونه‌ام."

چانیول با صدای بلندی بعد از بستن در خونه پشت سرش گفت. صدای می‌سان و بکهیون از توی آشپزخونه میومد در نتیجه به سمت اونجا رفت.

وقتی وارد آشپزخونه شد، می‌سان رو درحالی که لبه‌ی میز آشپزخونه نشسته بود و مثل یه خرگوش کوچولو هویجش رو ریز ریز گاز می‌زد دید. بکهیون هم مشغول مخلوط کردن کاهو‌ها و روغن زیتون و همزمان جواب دادن به سوالای می‌سان درباره حرکت ابرا بود.

هردوشون با دیدن چان، سرشون رو بلند کردن و همزمان بهش لبخند زدن.

" زود اومدی."

بکهیون آروم گفت و دوباره نگاهش رو روی ظرف کاهو‌ها برگردوند. با اینکه تماس چشمیش با همسرش فقط چند ثانیه طول کشید اما نگاه دقیق چانیول خیلی زود اثر گریه و التهاب رو توی چشماش تشخیص دادن.

لبخند خوشحال چانیول از روی لباش محو شد و بعد از رسوندن خودش کنار بک با نگرانی پرسید:(( گریه کردی؟)) بکهیون احساس کرد ضربان قلبش متوقف شده. قصد داشت بعد از ناهار جوری که چانیول  از پدرش عصبانی نشه و سراغش نره اتفاقای اون روز رو تعریف کنه. ولی مثل همیشه چانیول با اولین نگاه به اثر اشکایی که سعی در پنهان نگه داشتنشون داشت پی برده بود‌. وقتی دست چان زیر چونه‌اش نشست و وادارش کرد سرش رو بالا بیاره، صورتش رو کنار کشید و با لبخند ساختگی‌ای گفت:(( چرا باید گریه کنم فقط-))

" اون آقای بد مارو دعبا کرد من خعلی تلسیدم ددی."

می‌سان که همه‌ی توصیه‌های بکهیون رو درباره چیزی نگفتن به چانیول تا قبل از ناهار، در عرض یک ثانیه فراموش کرده بود با لبای آویزون رو به ددیش گفت و اخم کرد. نگاه چانیول رنگ خشم گرفت و درحالی که مسیر نگاهش رو از پسر کوچولوش به طرف چشمای بک تغییر میداد با خونسردی ترسناکی پرسید:(( می‌سان چی میگه بک؟ رفتید خرید با کسی درگیر شدید؟))

بکهیون مستاصل آهی کشید و بدون اینکه به چشمای چانیول نگاه کنه، به سمت سینک برای برداشتن بروکلیا رفت. می‌دونست یه نگاه کوتاه به چشمای همسرش کافیه تا بغضش دوباره بترکه و همه‌چیز رو با گریه اعتراف کنه.

درحالی که بروکلیای سبز توی سینک رو می‌شست، تلاش کرد جمله‌های کوتاه وخلاصه‌ای برای اتفاقای کابوس وار اون روز بسازه و جوری که چانیول بیشتر ازاین نگران و عصبانی نشه تعریفش کنه. ولی چانیول که از بی توجهی بک و رفتنش بیشتر نگران شده بود، بازوی همسرش رو کشید تا اونو به سمت خودش برگردونه و سفید شدن رنگ صورت بکهیون از درد و افتادن بروکلی توی دستش روی زمین همه‌چیز رو بدتر کرد.

" من...من متاسفم، دردت گرفت؟"

چان وحشت زده بازوی بک رو ول کرد. مطمئن بود جوری که اون دردش بیاد دستش رو نگرفته و واکنش بک کمی براش تعجب برانگیز بود. تعجبی که باز به لطف پسر کوچولوش فقط دو ثانیه دووم آورد.

Alien🌠 [Chanbaek]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin