24. Magical Bookstore

2.8K 820 213
                                    

"_ میفهمی چیکار کردی بک؟ اگه می سان بهم زنگ نمیزد،اگه موبایلمو جواب نمیدادم، اگه دیر می رسیدم...

سرش رو پایین انداخت تا اشکای توی چشماش رو پنهان کنه‌. پسر روی تخت از صدای عصبانی و فریاداش داشت میلرزید.

_ خیلی خودخواهی. تو...تو اصلا به من فکر نکردی. به خانوادمون فکر نکردی. گذاشتی ترسات شکستت بدن.

حرفاش رو با صدای آروم تری ادامه داد و خودش رو روی صندلی گوشه اتاق انداخت. بکهیون هنوز داشت میلرزید.

_ حالا از این به بعد عذاب و ترس اینکه از دستت بدم مثل یه شکنجه دائمی همیشه باهامه. تو اینو خواستی بک. تو باعثش شدی. "

چشماش رو باز کرد و با دیدن سقف اتاقش نفس بلندی کشید. گردن و صورتش خیس بودن و می دونست توی خواب گریه کرده. روی تخت غلت زد و صورتش رو توی بالش فرو برد. از این وضعیت خسته شده بود. از این خوابا که آینده نچندان آسونی رو بهش هشدار میدادن متنفر بود.

_ کاش  خواب نبینم.

با صدای ضعیفی زمزمه کرد و بالش رو محکم تر روی صورتش فشرد. بزرگترین خوشبختی تمام آدما اینه که از آینده خبر ندارن و بک فقط دلش میخواست اونم مثل بقیه این خوشبختی رو داشت.

********

نگاهش رو به پاهاش که از اضطراب، ناخودآگاه تکونشون میداد دوخت و دستاش رو روی زانوهاش گذاشت تا لرزش پاهاش رو کنترل کنه‌. بوی مواد ضدعفونی کننده بینیش رو به خارش مینداخت و سردی اتاق انتظار بدن لاغرش رو می لرزوند‌.

برای دور کردن ذهنش از افکار منفی و حسای ناراحت کننده اش، یکی از مجله های روی میزو برداشت و سعی کرد تمرکزش رو روی مطالب توی مجله بذاره.
اما حتی عکسا و نوشته های روی کاغذای جلوش هم کمکی نمی تونستن بهش بکنن. انگار ذهنش با لجبازی قصد نداشت راحتش بذاره.

نفسش رو کلافه بیرون داد و نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. خوشبختانه همون موقع، دختر منشی اسمش رو صدا زد و بیشتر از این با منتظر گذاشتنش عذابش نداد.

لبخند کمرنگی روی لباش نقش بست و بعد از تعظیم کوتاهی به منشی دکتر وارد اتاق روانپزشک قدیمیش شد. چقدر از دیوارای سفید و تابلو های روی دیوارای اتاق که هنوز مثل سابق بدون هیچ تغییری سرجاشون مونده بودن نفرت داشت. این اتاق سخت ترین روزاش رو بهش یادآوری میکرد.

در اتاق رو پشت سرش بست و با لبخند مصنوعی به سمت پیرمرد مسن روبروش که به نسبت چند سال قبل موهاش سفید تر شده بود رفت.

_ اوه، بکهیونا!  خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم.
دکتر چوی با لبخند گفت و دستش رو به سمت بکهیون دراز کرد. پسر جوون دستش رو توی دست دکتر گذاشت.

Alien🌠 [Chanbaek]Where stories live. Discover now