🥞chapter2 : twenty third station

1.6K 617 339
                                    

" خب می‌سان، آماده‌ای ؟"

بکهیون پرسید درحالی که لپ‌تاپش رو روشن می‌کرد. سوالش خطاب به می‌سان که توی بغل ددیش لم داده و سر شیشه شیرش رو مک می‌زد بود. اما بیشتر جوری به نظر می‌رسید که انگار اون سوال رو از خودش پرسیده و قراره جوابش نه باشه.

بک هیچ ایده‌ای نداشت برنامه‌ای که شب قبل با چهیونگ هماهنگ کرده قراره چطور پیش بره. حتی نمی‌دونست کاری که قصد انجامش رو دارن می‌سان رو درباره‌ی پدراش قانع می‌کنه یا اینکه باعث ایجاد شدن سوالات بیشتری برای اون کوچولو میشه. با این حال ترجیح می‌داد به چهیونگ اعتماد کنه.

انگشتاش رو مضطرب روی موس حرکت داد و چند ثانیه بعد تصویر چهیونگ روی اسکرین لپ‌تاپ ظاهر شد.

" هی سان شاین! حالت چطوره؟"

چهیونگ با هیجان گفت و برای می‌سان که هنوز روی پای چانیول نشسته بود دست تکون داد. بعد نگاهش رو بین چهره‌ی مضطرب چانیول و بکهیون چرخوند و آروم خندید.

" باباهات اندازه‌ی خودتن سان‌شاین."

می‌سان زیاد متوجه معنی شوخی عمه‌اش نشد، اما چون دلش برای اون دختر پرانرژی تنگ شده بود، از روی پای چانیول پایین اومد، به طرف لپ‌تاپ که روبروشون وسط میز کوچیک جلوی مبل قرار داشت رفت و از روی اسکرین صورت چهیونگ رو لمس کرد.

" عمه یونی بیا اینژا. دل می‌شان بلات تنگ شده."

چهیونگ با شنیدن خواهش برادرزاده‌ی کوچولو و شیرینش و لبای جمع شده از ناراحتی اون، دلش خواست همون لحظه بدون هیچ چمدونی خودش رو با بیشترین سرعت به فرودگاه برسونه و با اولین پرواز آمریکا رو به مقصد خونه‌ی چانیول و بکهیون ترک کنه. ولی می‌دونست هرچقدر هم توی زندگیش به تصمیمات غیرمنتظره عادت داشته باشه، اینبار نمی‌تونه اینکارو بکنه. برای همین با حسرت آه کشید و جواب داد:(( کاش می‌تونستم عزیزم.))

" نظرتون چیه به جای یه درامای غم‌انگیز کاری که از قبل براش برنامه داشتیم رو انجام بدیم؟"

چانیول که تا اون لحظه از روی مبل شاهد ابراز احساسات بین خواهر و پسرش بود، پیشنهاد داد و قبل از اینکه چهیونگ و می‌سان هردوشون شروع به گریه کنن جلوی اون اتفاق رو گرفت. خوشبختانه حرفش موثر واقع شد و چهیونگ به مسیر اصلی برنامه برگشت.

تنها دختر خانواده‌ی پارک موبایلش رو کمی از خودش فاصله داد و با اینکار، پسر کوچولویی تقریبا هم‌سن می‌سان که کنارش نشسته بود دیده شد. پسر کوچولو چشمای درشت و آبی رنگی داشت و با کنجکاوی داشت به پسر توی موبایل چهیونگ نگاه می کرد.

" این لوکاسه می‌سان. پنج سالشه. اونم مثل تو با باباهاش زندگی می‌کنه. به نظرت این جالب نیست؟ "

Alien🌠 [Chanbaek]Onde histórias criam vida. Descubra agora