16. Black space

3K 943 129
                                    

همه چیز خیلی ساده پیش رفته بود. ساده و شیرین. چیزی که چانیول انتظارشو نداشت اما دوسش داشت. حالا ساعت ده و سی دقیقه شب بود و اونا توی خیابون خلوت و بزرگ روبروشون درحالی که دستای همدیگه رو گرفته بودن آروم قدم میزدن‌. نیاز نبود هیچ حرفی گفته بشه. صدای نفس هاشون و گرمایی که از طریق دستهای به هم قفل شده شون منتقل میشد برای هردوشون کافی بود. یه آرامش شیرین همراه با سکوتی که حوصله شون رو سر نمیبرد.

با رسیدن به کوچه ای که خونه هاشون اونجا قرار داشت چانیول آه ناامیدی کشید و دست پسر کوچیکتر رو محکم تر گرفت.

_ امشب عالی بود.

زیر لب گفت و یکی از قشنگ ترین و واقعی ترین لبخندهاش رو به صورت بکهیون زد. پسر کوچیکتر زبونش رو روی لباش کشید و نگاهش رو به دستای توی هم قفل شده شون داد.

_ توی دلم یه حس عجیبی دارم. انگار یه  گربه داره اون تو میدوئه.

بکهیون صادقانه احساسش رو توصیف کرد و باعث شد باز مرد روبروش از شدت کیوتیش دردی رو توی قلبش احساس کنه. لبخند چانیول حالا تا نزدیک گوشاش کش اومده بود و بی انصافی بود مقصر اون لبخند بزرگ بدون تاوان دادن بتونه بره. برای همین دستاش رو بی مقدمه دور جثه ی کوچیک بکهیون و کاپشن مارشمالوییش که باهاش به یه موجود نرم و بغل کردنی تبدیل شده بود پیچید و محکم موآبی کیوت رو که حالا فقط آبیِ خودش بود بین بازوهاش فشار داد.

_ آی الان خفه میشم چانیولا.

بکهیون بین بازوهای مرد قدبلند غر زد. البته حواسش بود لبخند رضایتش معلوم نشه و نشون نده که از بودن توی اون بغلی که توش تقریبا گم شده بود خیلی هم خوشحاله. با دستاش فشار ضعیفی به پهلوهای چانیول آورد و بالاخره پسر بزرگتر رضایت داد ولش کنه.

_ برو خونه و مواظب خودت باش.

چانیول با مهربونی گفت و موهای بکهیون رو آروم از روی پیشونیش کنار زد. هردوشون نگاه مشتاقی به هم انداختن و بکهیون فکر کرد لازمه در برابر خواسته قلبیش مقاومت کنه؟ مسلما نه. پس بازوهای چانیولو چنگ زد و روی نوک پنجه هاش بلند شد. از اینکه دیگه لازم نیست جلوی خودش رو برای بوسیدن چانیول بگیره قلب کوچیکش به تپش افتاده بود و تک تک سلولای بدنش هیجان زده و خوشحال بودن.

بوسه سریعی گوشه لب چانیول گذاشت و درحالی که پسر بزرگتر رو توی وضعیت نزدیک به ایست قلبی قرار داده بود، با گونه های قرمز شده از خجالت به سمت خونه شون دویید. با بسته شدن در ساختمون پشت سرش، چانیول که بی حرکت و تقریبا خشک شده بود، بی اختیار آه کشید و کم کم لبخندی روی لباش نقش بست. اون پسر بی رحم چطور میتونست اینجوری قلبش رو از هیجان به درد بیاره و بعد به سرعت ناپدید بشه؟

_ تو شیرین تر از چیزی هستی که به نظر میای بیون کوچولو.

**************

Alien🌠 [Chanbaek]Where stories live. Discover now