20. Problems

2.8K 868 104
                                    

به چهارچوب در تکیه داد و دستاش رو جلوی سینه اش به هم قفل کرد. چهیونگ و بکهیون روی تخت اتاق مهمون که حالا متعلق به چهیونگ شده بود نشسته بودن و پسر کوچیکتر از توی اسکرین دوربین عکسایی که چهیونگ گرفته بود رو نگاه میکرد و درباره بعضیاشون نظر میداد‌. می سان هم مثل اغلب اوقات که نمی تونست یه جا ثابت و آروم بمونه توی اتاق اینور و اونور می رفت و هر چند ثانیه یه بار سعی میکرد انگشتای نوچ شده ی دستاش رو از هم فاصله بده و بعد به خاطر چسبناکی انگشتاش زیر لب با صداهای نامفهومی غر میزد.
چانیول بی اختیار آه کشید و تکیه اش رو از روی در برداشت.

_ سانی بیا اینجا. باید دستاتو بشوری.

با بلند شدن صداش، بکهیون سرش رو بالا آورد و لبخند زد.

_ باید بهم میگفتی خواهرت یه عکاس فوق العاده است چان. تو هیچی درباره خانواده ات به من نگفتی. درحالی که من خانوادمو نشونت دادم.
بعد لباش ناخودآگاه آویزون شدن و منحنی رو به پایین لبای مثلثی و صورتیش باعث شد چانیول اون لحظه همه چیزو فراموش کنه و دلش بخواد تا ابد لبای دوست پسر کیوتش رو ببوسه. بی اختیار از دیدن قیافه بامزه و ناراحت بکهیون لبخند زد و لبه ی تخت کنار چهیونگ نشست.

_ باور کن خانواده ی من چیز جالبی برای دیدن ندارن.

_" یا! پارک چانیول احمق منم خانوادتم و خیلیم جالبم."


چهیونگ با ناراحتی گفت و مشتی به بازوی برادرش زد. چانیول حق نداشت نادیده اش بگیره، جوری که انگار کل خانواده پارک فقط شامل مادر و پدرشون میشن. اما برخلاف همیشه که ضربه هاش از طرف برادرش بی پاسخ نمیموند، اینبار چانیول بدون اینکه هیچ واکنشی به چهیونگ نشون بده، با نگاهی که نشون میداد حواسش توی اون لحظه جایی بیرون از اتاقه به پتوی زیرش نگاه کرد و چیزی نگفت. بکهیون با دیدن حالت عجیب چانیول ناخودآگاه اخم کرد و کمی خودش رو جلوتر کشید. عادت نداشت چانیولو اینجوری ببینه. این نگاه توی چشمای مرد بزرگتر براش غریبه بود.

_ حالت...خوبه چان؟

با تردید پرسید و دستش رو به آرومی روی دست چانیول کشید. مرد بزرگتر با عجله سرش رو تکون داد و سعی کرد لبخند بزنه.

_ آره. خوبم. مثل همیشه. به کارتون برسید منم میرم لباسای می سانو عوض کنم.

بدون اینکه فرصت پرسیدن چیز دیگه ای رو به بکهیون یا چهیونگ بده، از روی تخت بلند شد و درحالی که از برقراری هر ارتباط چشمی ای با اون دونفر فرار میکرد، می سانو از روی زمین بلند کرد و از اتاق بیرون رفت. قرار نبود به خاطر مشکلات خودش بقیه رو ناراحت کنه. قرار نبود برای چیزی که مقصره باعث نگرانی بکهیون بشه. هیچ وقت نمی خواست تحت هیچ شرایطی بکهیونو نگران کنه پس باید نهایت تلاشش رو میکرد تا اون چیزی نفهمه.

Alien🌠 [Chanbaek]Where stories live. Discover now