23. Fuck!

2.8K 829 317
                                    

_ده ثانیه وقت داری یه دلیل بیاری که همین الان برنگردم خونه و همه چیز بینمون تموم نشه.

کیونگسو درحالی که با اخم به جونگین و بچه توی بغلش نگاه میکرد گفت و تلاش کرد خونسردیش رو حفظ کنه.

_آم...این بچه چانیوله.

جونگین فقط تونست همینو بگه و به محض خارج شدن جمله اش از دهنش فهمید که چقدر احمقانه بوده. اما دیگه برای پس گرفتنش دیر شده بود و کیونگسو همین الان هم داشت عصبانی تر از قبل بهش نگاه میکرد.

_یه فرصت دیگه بهت میدم تا توضیح بدی چرا وقتی دو روزه داری مدام میگی مامان و بابات رفتن مسافرت و بیام اینجا، وقتی میرسم باید با می سان توی بغلت مواجه بشم. اصلا این بچه اینجا چیکار میکنه؟

صدای پسر بزرگتر داشت هر لحظه عصبانی تر و بلند تر میشد و این موضوع حتی روی می سانی که تا چند ثانیه قبل داشت دونه دونه موهای سر جونگینو میکند و می خندید تاثیر گذاشت و باعث شد اونم آروم بمونه و فعلا عملیات کچل کردن کیم جونگین بیچاره رو متوقف کنه.

جونگین بی اختیار چند قدم عقب رفت. فقط برای اینکه اگه کیونگسو خواست هر اقدام خشونت آمیزی مرتکب بشه فرصت فرار داشته باشه. آب دهنش رو به سختی قورت داد و بدون اینکه به دوست پسر عصبانیش نگاه کنه آروم گفت:(( چانیول و بکهیون مجبور شدن برن یه جایی. گفتن خیلی مهمه و اتفاق بدی افتاده. اصلا فرصت ندادن چیزی بپرسم فقط می سان رو آوردن اینجا و رفتن. تازه ازم تشکر هم نکردن.))

جمله آخرش رو با تاکید گفت. انگار اینکه به خاطر قبول مسئولیت اون هیولای کوچولوی توی بغلش مورد قدردانی قرار نگرفته مهم ترین مسئله روی زمینه.

کیونگسو فقط تونست آه بکشه و به دیوار پشت سرش تکیه بده. مشخص بود برادر شیطان صفتش از سادگی بیش از حد جونگین استفاده کرده و حالا کیونگسو واقعا نمی دونست بیشتر باید برای جونگین دلسوزی کنه یا از بکهیون عصبانی باشه‌.

نگاه ناامیدی به پسر قد بلند و خجالت زده روبروش انداخت و یه بار دیگه آه کشید. مطمئنا امشب دیگه بکهیونو به قتل میرسوند.

_ اون دوتا احمق نگفتن کی برمیگردن؟

کیونگسو درحالی که توی جیبش دنبال موبایلش میگشت پرسید و وقتی جونگین سرش رو به نشونه نه تکون داد چشماش رو کلافه چرخوند.

_ مردم واقعا باید مسئولیت کاندومایی که استفاده نکردنو خودشون به عهده بگیرن.

زیر لب غرید و شماره بکهیونو گرفت. بعد از چند تا بوق، پسر کوچیکتر تماس رو جواب داد و لحن شاد اولیه اش اصلا نشون دهنده اینکه توی وضعیت غم انگیزی گیر کردن نبود.

_ سلام هیونگ، چیزی شده؟

بکهیون با صدای شادی گفت. از اطرافش صدای جیغ و خنده میومد. کیونگسو برای یه لحظه احساس کرد ممکنه از عصبانیت قلبش همین الان تصمیم بگیره وظیفه اش رو دیگه انجام نده. نگاهی به جونگین که بهش چسبیده بود تا صدای بکهیونو بشنوه انداخت و سعی کرد داد نزنه.

Alien🌠 [Chanbaek]Where stories live. Discover now