•••

روز اول مدرسه بعد تعطیلات برای لویی توی خلسه ای از خواب و گیجی گذشت،انگار که اون چند روز بیداری تا اخرشب و بعد تا ظهر خوابیدن کاملا روی چرخه خوابش اثر گذاشته بود،با کشیدن آستین های ژاکث گشادی که تنش بود خمیازه ای کشید و خودش رو بیشتر توی گرماش فرو برد،ژاکتی که برای هری بود و خب اینکه بوی هری رو میداد باعث میشد که لویی بخواد داخلش فرو بره و شاید حتی حل شه،لویی دلش میخواست توی وجود هری حل شه.

با فکر به هری پاهاش رو بالا اورد و دستهاش رو دور زانوهاش حلقه کرد،حالا کاملا توی خودش فرو رفته بود،دلش برای هری تنگ شده بود،فقط چندساعت ندیده بودش ولی دلش الان فقط بغل گرم هری و صدای ارامش بخششو میخواست،واقعیت این بود که لویی هم همون اندازه وابسته هری شده بود و شاید حتی بدتر،الان حتی فکر به ناراحتی هری بخاطر حرفهای دیشبش مثل چاقویی بود که هرلحظه بیشتر توی قلبش فرو میرفت،حتی با وجود اینکه ته قلبش میدونست که تقصیری نداره،

با احساس دستی روی شونش از افکارش بیرون اومد و وقتی برگشت لوک رو دید که با لبخند بهش نگاه میکنه،

-هی لو،امروز تمرین داریم،یادت که نرفته فردا بازیه.

-نه یادم نرفته،

-پس چرا همین جا نشستی،پاشو لباساتو عوض کن بچه،

-الان بلند میشم،

لوک با دیدن خستگی لویی بیشتر از این اصرار نکرد و بعد از زدن به شونه لویی از رختکن خارج شد،لویی با کشدین آهی از سرجاش بلند شد،سمت لاکرش رفت و مشغول گشتن بدنبال لباسهای تمرینش شد،اون کمد فاکی شلوغ واقعا نیاز به تمیز کردن داشت،همینطور که وسایل لاکرو از طرفی به طرف دیگه پرت میکرد صدای درو شنید و بعد قدمهای کسی که نزدیک میشدن،توجهی نکرد و به گشتن ادامه داد،درنهایت با پیدا کردن جورابهاش در لاکر رو با ضرب بست،

-فاک بهت لاکر مزخرف لعنتی

-یکی اینجا خیلی عصبیه،

با شنیدن صدای اشنای هری با ترس از جاش پرید،اون دیگه از کجا پیداش شده بود،با تعجب برگشت و نگاهی بهش انداخت،هری نشسته روی یکی از نیمکت ها،دست به سینه و با نیشخند مسخره ای درحال نگاه کردنش بود،لویی اخمی کرد و بعد از چرخوندن چشمهاش سرش رو به سمت دیگه ای برگردوند و با لباسهای توی دستش به سمت گوشه اتاق رفت،کمی خم شد و لباس های ورزشیشو روی یکی از نیمکت ها گذاشت و درست وقتی کمرشو صاف کرد دستهایی رو حس کرد که دور شکمش پیچیده شدن،سعی کرد با گذاشتن دستهاش روی گره دستهای هری اونهارو از هم باز کنه ولی تاثیری نداشت،گره دستهای هری همیشه همینقدر محکم دورش پیچیده میشدن،انگار که میترسه لویی یه روزی از دستش فرار کنه،

-وقتی لباسامو میپوشی تنها چیزی که میتونم بهش فکر کنم اینه که چطوری به فاکت بدم که دیگه تا چند روزنتونی روی پاهای خوشگلت وایسیی،

Where you belong[L.S]Where stories live. Discover now