•••
سر زنگ ریاضی لویی مثل همیشه کنار نایل نشست،حتی نایل هم‌ متوجه خوب ‌نبودن لویی شده بود،اون پسر همیشه پرانرژی بود ولی امروز زیاد حرف نمیزد،این اتفاق هروقت که پدر و مادر لویی به سفر میرفتن میوفتاد و فقط برای یک روز ادامه داشت،نایل میدونست که چرا لویی بعد از رفتنشون حال خوبی نداره،لویی چندسال پیش بهش گفته بود که وقتی اونها دوباره تنهاش میزارن تنها حسی که لویی پیدا میکنه اضافه بودن و دوست نداشتنی بودنه،چون تنها کسایی که توی دنیا باید بی دلیل لویی رو دوست داشته باشن پدر و مادرشن و اینطور که معلومه بی تفاوتی اونها باعث میشه که لویی احساس بی ارزشی کنه.
ولی نایل نمیدونست که رفتار هری لویی رو یاد رفتار پدر مادرش میندازه و به احساساتش دامن میزنه،انگار که لویی هیچوقت کافی نیست.

وقتی هری وارد کلاس شد لویی کاملا متوجه حضورش شد،صدای بوت های هری با صدای کتونی های بچه های دبیرستانی کاملا فرق داشت،ولی با این وجود لویی حتی سرش رو بالا نیورد که هری رو نگاه کنه،نگاه هری رو‌حس میکرد ولی دلیلی نمیدید که خودش هم متقابلا به هری نگاه کنه،بعد از اون تا اخر کلاس چندبار حس کرد که هری سعی میکنه باهاش حرف بزنه و مدام نگاهش میکنه ولی حتی یک دفعه هم سمت هری برنگشت و لویی برای قدرتش توی نادیده گرفتن هری به خودش افتخار میکنه چون‌نگاه نکردن به اون‌پسر‌وقتی دقیقا کنارت نشسته و همه جارو‌تحت تاثیر وجود خودش قرار داده واقعا کار سختیه.

وقتی زنگ پایان کلاس خورد از گوشه چشم دید که هری با ضرب از جاش بلند شد و از کلاس بیرون رفت،نایل نگاهی به اون دونفر کرد،هرکسی توی کلاس اگر یکم توجه میکرد متوجه جو سنگین بین اون دو نفر میشد و خب نایل به هرچیزی درمورد لویی زیادی توجه میکنه،

-لویی قضیه بین تو‌ واستایلز چیه؟من فکر کردم بعد از اتفاق اون روز دم لاکرا دیگه چیزی بینتون پیش نیومده،قشنگ معلومه که داری بهش بی توجهی میکنی

-اتفاقی نیوفتاده نایل من فقط دلم نمیخواد که باهاش ارتباطی داشته باشم،

-توکه راست میگی،منکه بلاخره میفهمم قضیه چیه،خودت بهم میگی

لویی هوفی کشید و وسایلشو جمع کرد،اون قطعا قرار بود همچیز رو برای نایل تعریف کنه ولی الان حوصله اشو نداشت،احتمالا امروز بعد از مدرسه به نایل بگه که به خونشون بیاد و همچی رو براش بگه،بعد از برداشتن وسایلش به سمت لاکرش راه افتاد و نایل هم سمت سرویس ها رفت،وقتی به لاکرش رسید هری رو‌دید که به لاکرش تکیه زده،اون اینجا چیکار میکرد؟نمیخواد دست از سر لویی برداره؟لویی توجهی به هری نکرد و به سمت لاکرش رفت وقتی درش رو باز کرد دستی محکم در لاکرش رو بست،لویی لحظه ای ترسید و بعد به سمت هری برگشت،چشمهاش با خشم و کلافگی به لویی نگاه میکردن و لویی خوب دلیل این خشمو میدونست

Where you belong[L.S]Where stories live. Discover now