-برندون،من بهت گفتم که میخوام باهات حرف بزنم،اره؟میشه به حرف هام گوش‌کنی؟

-اوه،اره حتما میشنوم.

لویی متوجه ناراحتی برندون شد ولی دیگه بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه سرش گیج میرفت و پر حرفی برندون هم کمکی نمیکرد اون فقط میخواست برگرده خونه و توی ملاحفه های سفیدش غرق شه.

-ببین برن من توی این مدت به پیشنهادی که دادی فکر کردم،و میخواستم بهت بگم که واقعا اماده رابطه داشتن نیستم و حتی نمیتونم بگم در اینده ممکنه این موضوع تغییری کنه،و متاسفم که‌ نمیتونم دلیل این اماده نبودن رو‌بهت بگم شاید روزی خودت بفهمی.ولی مهمتر از همه اینه که من میخوام بدونی که مشکل از تو نیست،تو عالیی برندون نمیتونم تصور کنم که کسی باشه که تورو نخواد و من مطمعنم تو کسی که مناسبت باشه رو پیدا میکنی.

لویی بدون مکث گفت و‌حتی به چشم های برندون هم‌ نگاه نکرد،این اولین بار بود که اون داشت کسیو رد میکرد و بخاطرش از خودش متنفر بود.

-لویی من کسی بجز تورو نمیخوام...حداقل بهم بگو چرا اماده نیستی،قول میدم اگه مشکلی هست باهم حلش میکنیم لاو،نکنه نمیخوای کسی درمورد گرایشت بفهمه،من اگه تو نخوای به کسی نمیگم لویی قول میدم.

-نه موضوع اصلا این نیست.

-لویی...

-خواهش میکنم برندون فقط به حرفم گوش بده،قول میدم که از این به بعد دوستای خوبی بمونیم.مثل قبل هیچی بینمون تغییر نمیکنه.

-باشه لویی اگه تو اینطور میخوای قبوله.ولی بدون که احساسات من قرار نیست با حرفای تو از بین برن.

لویی لبخند تلخی زد اون‌میدونست برندون تا چه حد لجبازه ولی اینم میدونست که خودش یه زمانی خسته میشه و امیدش از لویی از بین میره.وقتی قهوه اشون رو خوردن لویی برخلاف میلش بخاطر اصرار های زیاد برندون با اون به خونه برگشت،اون‌ نمیخواست برندون توی دردسر بیوفته ولی اون پسر لجباز تر از این حرفا بود.

-برندون ممنون که رسوندیم واقعا نیاز نبود.

-این کاریه که دوستا برای هم میکنن لویی حالا هم برو تو تا از سرما نمردیم

لویی بلند به تیکه ای که برندون درمورد دوستی انداخت خندید و بعد از بغل طولانی که به برندون داد داخل خونه رفت.
حس خوبی داشت،دوباره دوستیش با برندونو بدست اورده بود واقعیتش اون این یه هفته گذشته خیلی دلتنگ برندون شده بود بلاخره اونا چند ماه هر روز باهم بودن سخته که دیگه باهم حرفم نزنن.

•••
وارد اتاق خوابش شد،خونه مثل همیشه سکوت بود و‌خبری از مادر پدرش نبود.اون‌ مثل همیشه تنها بود.بغض راه گلوشو گرفت و افکار منفی به سرش هجوم اوردن.ولی سریع با فکر کردن به اینکه فردا امتحان مهمی داره و باید اماده باشه حواس خودش رو‌پرت کرد.بعد از دوش گرفتن و پوشیدن لباس های گشاد و گرمش روی صندلی میزش نشست،عینکشو زد شروع به درس خوندن کرد،از عینکش متنفر بود نمیخواست کسی اونو با عینک ببینه فکر میکرد با عینک شبیه احمقا میشه ولی حتی خودشم میدونست که همه اینا بهونه ان.لویی هنوز یادش نرفته که اون هروقت که عینک میزد بیشتر بهش خیره میشد،چجوری تک تک اجزای صورت لویی رو نگاه میکرد انگار که لویی زیباترین پسر روی زمینه.بعد از یک ساعت احساس کرد که بیشتر از این نمیتونه بیدار بمونه و با جمع کردن وسایلش به تخت رفت تا بخوابه و برخلاف هفته ای که گذرونده بود زود به خواب رفت.بدون فکر و خیالی.

Where you belong[L.S]Where stories live. Discover now