ظاهرا لیام هنوز کار داشت...

لیام به سمت یخچال کوچیک نزدیک کمدش رفت و با دیدن شیشه شیر و بطری نوشیدنی های قدیمیش پیش از قبل ذوق کرد...

ددی همه چیزش رو آورده بود, البته لیبل های چسبیده به وسایل نشون میداد اون ها فقط شبیه وسایل قدیمی لیام هستن نه خودشون...

به هر حال حتی دیدن این ها هم برای لیام قشنگ بود...

با چیزی که به ذهنش رسید، چند بار با ذوق سرجاش پرید و به سمت کشوی کنار تختش دوید...

دوید و توی دلش آرزو کرد کاش هنوز هم همونجا باشن...

دستش رو روی دست گیره ی کشاب گذاشت و اون رو بیرون کشید و با دیدن باکس های سفید سایز متوسط خندید..

یکیش رو باز کرد و دیدن محتویاتش باعث شد برای بار چندم توی اون چند دقیقه ی کوتاه، دستش رو جلوی دهنش بگیره و برای خلاص شدن از سر اشک هاش پلک بزنه...

بر خلاف بقیه ی وسایل اونا به لیام تعلق داشتن و همشون همونجا بودن...

سفید، اکلیلی سفید، ژله ای سفید...

آبی، اکلیلی آبی، ژله ای آبی...

زرد، اکلیلی زرد، ژله ای زرد...

صورتی، اکلیلی صورتی، ژله ای صورتی...

سبز، اکلیلی سبز، ژله ای سبز...

نارنجی، اکلیلی نارنجی، ژله ای نارنجی...

قرمز، اکلیلی قرمز، ژله قرمز...

بنفش، اکلیلی بنفش، ژله ای بنفش...

رنگین کمونی، اکلیلی هفت رنگ، ژله ای هفت رنگ...

حتی ژله ای سادهههههه!!!

همشون اونجا بودن...

این ها رو لیام انتخاب کرده بود

ذوق زده سراغ باکس کوچک طلایی رفت...

اون برای لیام ناآشنا بود...

بازش کرد و با دیدن چیزی که اون تو بود نفس توی سینش حبس شد...

یعنی ددی اون رو برای لیام خریده بود؟

اون خیلی خوشگل بودن...

دستی دور کمرش تاب خورد و صدای زین توی گوشش پیچید...

_بیبی من هدیه ش رو دوست داره؟

لیام چشم از پستونک سنگین و پرکار برداشت و با چرخوندن گردنش به زین که حالا دقیقا پشتش نشسته بود نگاه کرد...

سرش رو با خجالت پایین انداخت...

+خیلی

زین دستش رو دور کمر لیام محکم کرد و اون رو توی آغوشش گرفت تا وقتی روی تخت میشینه، لیام هم روی پاش بشینه...

... cute baby ...Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz