از بدنی که حالا به خاطر عضلات درشت تر شده بود...

از تتو هایی که روی پوست خوشرنگش نقش انداخته بودند و زیبا ترش کرده بودند...

از چهره ای که حالت پخته ای به خودش گرفته بود و ته ریش ملایمی روش خودنمایی میکرد...

×چی شده؟

زین به لویی نگاه کرد...

نمیدونست چرا اما انگار لویی تو چشمش مثل قبل نبود...

حس نمیکرد تنها یک مزاحمه که باید دور بشه؛ گاهی حتی تمایل به شروع مکالمه باهاش رو داشت...

_اون مثل قبل نیست

×آره ظاهرش کمـ......

_نه، ظاهرش نه. اون بیدار بود اما جوری تظاهر کرد که انگار خوابه و خب... فهمیدنش حتی برای دکتری که اولین بار بود میدیدش هم آسون بود. پلک هاش میلرزید و هر از چند گاهی لب هاش رو گاز میگرفت

لویی شونه بالا انداخت و از بین در به لیام که همچنان خودش رو به خواب زده بود نگاه کرد...

×فکر نکنم اوضاع آخرین بار خیلی مرتب بوده باشه!! انتظار نداشته باش ازت استقبال کنه. البته منم حتی این واکنش رو پیش بینی نمیکردم اما قبولش کن. بد کردی باهاش.

به سمت آسانسور قدم برداشت...

قصد داشت برای لیام کمی شیرینی بگیره...

_اون خیلی عوض شده

این بار لویی منظور زین رو فهمید...

برگشت و نگاهی بهش کرد...

×نه واقعا. لیام دقیقا همون بخشش ومحبت رو توی وجودش داره، بیشتر شده اما کم تر نشده. الان فقط کمی شکستس

و با لبخندی از زین دور شد...

____________________________

وقتی از رفتن هری مطمئن شد، پلک هاش رو از هم فاصله داد و صاف نشست...

وای یعنی ددی فهمیده بود لیام پستونک خریده؟

اومده بود که اون رو از لیام بگیره؟

میخواست پستونک لیامو هم ببره و مثل آقای فرانکی بده به اون دختر بد؟

اما... اما لیام که پسر خوبی بود...

همه لیامو دوست دارن چون لیام پسر خوبیه...

اینو همه میدونن که لیام پسر خوبیه، چون به همه سلام میکنه و همیشه هم وقتی کمک لازم دارن، کمکشون میکنه...

لیام پسر خوبیه...

از روی تختش بلند شد و به سمت درِ نیمه باز رفت تا کامل ببندتش، نمیخواست که یهو لویی یا هری یا.. یا ددی بیان داخل و متوجه بشن...

لویی و هری دعواش میکردن اما ددی ممکن بود اونو ازش بگیره...

شاید هم نه...

... cute baby ...Where stories live. Discover now