زین به اون سمت رفت و در رو باز کرد...

سم بود...

همون طور که هر سه انتظار داشتند...

برگشت و دوباره روی صندلی نشست...

نگران بود، خیلی بیشتر از چیزی که انتظار میرفت، اما این دلیل نمیشد که ظاهر خودش رو ببازه...

_بگو

نفسش رو حبس کرد و منتظر خبر نحسی که توی این دو ساعت بار ها بهش فکر کرده بود شد...

البته این دوساعت میتونست کم تر باشه اگه با ناراحتیِ کاور شده با عصبانیتش گوشیش رو به زمین نمیکوبید...

"طبق دستورتون رفتم و لیست پرواز رو چک کردم ولی کسی با این اسم توی اون هواپیما نبود

و بالاخره زین تونست با آرامش نفس بکشه...

از گوشه ی چشم شاهد لبخند محو و کمرنگی که روی لب های لویی و هری نشست بود...

صداش رو صاف کرد...

پس لیام کجا بود؟

_پروازهای دیگه؟

"یه پرواز دیگه هم به مقصد آتن بود که به خاطر طوفان توی بلگراد فرود اومد. اسمش توی اون لیست بود.

×پس لیام الان سالمِ و فقط چند ساعت باهامون فاصله داره؟

سم نیم نگاهی به زین انداخت و با دیدن باز و بسته شدنِ چشم های زین به منزله ی تایید، با اکراه جواب لویی رو داد...

"آره و قرار شده که هر موقع وضعیت آب و هوا درست شد به آتن بیان

توی بغل هری فرو رفت و دوباره خندید...

سکوتی که حالا اتاقِ رو در برگرفته بود معنایی کاملا متفاوت با خفقان چند دقیقه ی پیش داشت...

زین از جا بلند شد و با تردید به سمت پنجره رفت...

صداش رو تا جایی که مطمئن باشه به گوش سم میرسه بالا برد...

_فعلا کاری ندارم. میتونی بری. از هتل خارج نشو

سم زیر لب چشمی گفت و از اتاق خارج شد...

نفس راحتی کشید و نگاهی چند ثانیه ای به اون زوج خندان کرد...

_از رفتنِ شما دوتا هم استقبال میکنم

هری چشم غره ای به زین رفت و از جاش بلند شد...

دست لویی رو کشید و بدون حرف به سمت در رفت تا به اتاق خودشون بره...

_هی

لویی رو، که هنوز بیرون نرفته بود، مورد خطاب قرار داد...

لویی برگشت و نگاهی سوالی به زین، که پشت بهش ایستاده بود و خودش رو درگیر دنبال کردنِ مسیر قطرات بارون کرده بود، انداخت...

... cute baby ...Where stories live. Discover now