لب های صورتیش رو تر کرد و پلکی زد...

+من کوکی دارم

با گونه های سرخ شده زمزمه کرد و مجالی به اون دو نفر نداد...

زیپ کولش رو باز کرد و ظرف شیشه ای کوکی هاشو، که ابی براش درست کرده بود بیرون کشید...

درش رو باز کرد و جلوی اون دو نفر گرفت...

+بفرمایید

تد خودش رو کمی جلو کشید و نگاهی به داخل ظرف انداخت...

"خوشمزه به نظر میان. با شیر گرم عالی میشن

و بدون انتظار برای شنیدن حرفی از اون ها دور شد...

هانا دست برد و یکی از کوکی ها برداشت...

"بافتشون خیلی ترد و مناسبه؛ خودت درست کردی؟

لیام خجالت زده خندید...

+نه. فقط کمک کردم

هانا ابرویی بالا انداخت و گازی به کوکی زد...

هوم کشداری با چشیدن مزش از بین لب هاش خارج شد و لیام با شرم سرش رو پایین انداخت...

حق با هانا بود..

کوکیای ابی خیلی خوشمزه بودن...

-_______________________-

×فهمید

هری ناخن انگشتِ اشارش رو از بین دندان هاش در آورد...

*نه

چشمش رو از راهی که زین رفته بود گرفت...

×مطمئنم فهمید

*این طور نیست

×همین طوره!

با دیدنِ زین از پله ها پایین میومد، بحثشون با صدای آهسته تر اما سرعت بیشتری ادامه پیدا کرد...

*کاملا مطمئنم وقتی رسید بحثِ مقصد لیام تموم شده بود

×مطمئنی؟

دست لویی رو گرفت و سعی کرد با تمام وجود بهش اطمینان بده...

*کاملاً

×باشه

لبخندِ محوی زد و مشغول نوازشِ پشتِ دستِ لوییِ مضطرب شد...

×ولی فهمید

نفسش رو پر صدا بیرون داد و دستِ لویی رو رها کرد...

*به جای این حرفا فکر کن چجوری بریم بیرون

×وقتی رفت بیرون ما هم راحت میریم

اخم های هری توی هم رفت اما نزدیک شدنِ زین مجالِ ادامه ی صحبت رو ازشون گرفت...

زین بدون نگاه کردن به اون دو نفر، روی مبلِ تک نفره نشست و برای وقت گذرونی مشغول کار با گوشیش شد...

چند دقیقه به همین منوال گذشته بود که در باز شد...

پسر جوان و مو سرخی که مشخص بود نهایتاً بیست و دو سال سن داشت وارد شد و با ترس به زین نگاه کرد...

... cute baby ...Where stories live. Discover now