Change (L.S)

By Fff_Writer

159K 18.6K 7.7K

یه نفر که باعث میشه زندگیت تغییر کنه... . . . همونیه که تو رو عاشق خودش کرده... More

A New Story
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Not an update
Chapter 28
Cahpter 29
Chapter 30
آشنایی با شما😘
Chapter 31
Not An Update
Chapter 32
Chapter 33
Sorry
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40 (Last Chapter)
Goodbye

Chapter 34

2.8K 361 151
By Fff_Writer

دید لویی:

شلوار مشکی ،‌ یه تیشرت سفید و ژاکت مشکی لباس هایی ان که واسه امروز انتخابشون میکنم.

موهام رو درست میکنم و بعد از اینکه کاملا حاضر شدم ، به ساعت نگاه میکنم.

۷:۳۰

امروز لیزا کاری براش پیش اومد و نمی‌تونه ارنی و دوریس به مهد کودک ببره! لاتی هم این چند وقته سرش خیلی شلوغه پس قطعا من اون کسیم که باید اونا رو ببره.

قبل از رفتن یک بار دیگه به خودم تو اینه نگاه میکنم. و به کاری که بعد از بردن ارنست و دوریس قراره انجامش بدم فکر میکنم. نمی‌دونم کاری که انجام میدم درسته یا نه....نمی‌دونم باید انجامش بدم یا نه.....ولی اینو می‌دونم که اگه هری متوجهش بشه باعث عصبانیت و ناراحتیش میشه دلیلش رو نمی‌دونم ولی من مطمعنا دلم نمی خواد که اون اذیت بشه پس باید خودم برم و قبل از اینکه اون متوجه چیزی بشه این مشکل و حل کنم. اره من فقط قراره برم چون نمی‌خوام هری اذیت بشه ، من حلش میکنم و همه چیز مثل قبل میشه.

اینبار از اتاقم و بعد خونه خارج میشم و به سمت ماشینم حرکت میکنم. مدت زیادی نمیگزره و من ماشین رو جلوی خونه ی لاتی پارک میکنم. زنگ میزنم و لیزا در رو باز میکنه.

وارد خونه میشم. ارنی و دوریس اماده شدن و یه گوشه ی اتاق ایستادن درحالی که دست های همدیگه رو محکم نگه داشتن!!

کیوت های کوچولوی من!!

لیزا خیلی سریع حاضر میشه ، یک بار دیگه ازم معذرت خواهی میکنه و توضیح میده که مشکل جدی ای براش پیش اومده. خیالش رو راحت میکنم و اون تشکر میکنه و با عجله از خونه خارج میشه.

به سمت فرشته کوچولوهام میرم و روی زانوهام میشینم تا هم قدشون بشم.

+سلام جوجه های من! خوبین؟

من میگم و اونها با لبخند سرشون رو تکون میدن.

منم می‌خندم و لپ هردوتاشون رو میکشم. بلندتر میخندن و دوریس بلند جیغ میکشه.

_اچو؟

دوریس با چشم های درشت و ابیش بهم نگاه میکنه. +

جانم عزیزم؟

_اون اقا درازه هم همراته؟

دراز؟ اوه اون هری رو میگه؟

الحق که خواهر خودمه!

+نه عزیزم. اون باهام نیست.

من میگم و اون در جواب سرش رو اروم تکون میده.

+خب عشق ها.... یه بوس به داداشی میدین قبل رفتن؟

می‌خندن و اروم بهم نزدیک میشین. دوریس لپ سمت راستم و ارنی لپ سمت چپم رو میبوسه. منم بغلشون میکنم و بعد دستشون رو میگیرم و از خونه خارج میشیم.

در رو قفل میکنم و بعد از اینکه ارنی و دوریس رو سوار ماشین کردم خودم هم سوار ماشین میشم و به سمت مهد کودک رانندگی میکنم.

مهد بچه ها فاصله ی زیادی با خونه ی لاتی نداره و ما تقریبا ۲۰ دقیقه بعد می‌رسیم. هردوشون رو از ماشین پیاده میکنم و بعد از اینکه مطمعن شدم مربی مهد اونها رو تحویل گرفت براشون دست تکون میدم و سوار ماشین میشم.

به مقصدی که قراره برم فکر میکنم و دوباره اون استرس لعنتی برمیگرده. من از دیدن اون ترسی ندارم ولی طوری که اون دیشب حرف می‌زد واقعا من و میترسوند! اون یه جورایی عجیب بود. اصلا اون از کجا در مورد من و هری فهمید؟

دستم رو یکم از روی فرمون برمیدارم و اون رو به شلوارم میمالونم تا عرقش رو خشک کنم.

مقصد زود تر از حد طبیعی تموم میشه و من ماشین رو نزدیک به پارک ، پارک میکنم. بعد از پیاده شدن به ساعتم نگاه میکنم هنوز ۵ دقیقه ای تا ۹ مونده. وارد پارک میشم و یکی از نیمکت های چوبی رو انتخاب میکنم و روش پیشینم. پاهام رو با حالت عصبی روی زمین میکوبم. گوشیم زنگ میخوره و من سریع درش میارم و تماس رو برقرار میکنم.

_تو کجایی؟

+روی نیمکت چوبی که کنار وسایل بازیه نشستم.

_باشه.. تا دو دقیقه دیگه اونجام.

تماس رو قطع میکنم و گوشیم رو توی جیبم میذارم.

چند لحظه بعد اون رو می‌بینم که داره به اینجا نزدیک میشه و دوتا قهوه هم دستشه! به نیمکت که میرسه یکی از قهوه ها رو جلوی من میذاره و یکی رو هم جلوی خودش! میشنه و بعد نیشخند میزنه!

_سلام... لویی!

+سلام.

با لحن خشکی میگم و با اخمی که دارم توی چشم هاش نگاه میکنم.

_این چیه؟ اثرات داشتن دوست پسری مثل هری؟!

+فقط بگو چی میخوای جاسپر!!

_اوه میدونی لویی من همیشه از طرزی که تو اسمم رو می‌گفتی خوشم میومد!!

میگه و بعد با صدای بلندی میخنده!

اون چش شده؟ دیوونه شده؟

+مثل این که تو باهام کاری نداری!

من میگم و بعد بلند میشم تا برم ولی اون من رو دوباره سرجام میشونه.

_تو بهم قول دادی ما با هم دوست میمونیم و همدیگه رو میبینیم. پس میشه بگی چرا اینطوری رفتار میکنی؟

+من اینطوری رفتار میکنم؟ این تویی که مثل دیوونه ها شدی!

من با صدای بلندی میگم و با عصبانیت بهش نگاه میکنم.

_اره... من دیوونه شدم! تو من رو دیوونه کردی! بهم گفتی تو نمی تونی عشق رو پیدا کنی! پس میشه دقیقا بگی هری چیه؟

با صدای خیلی بلندی از روی خشم فریاد میزنه و حالا اون بلند شده و ایستاده.

من هم بلند میشم.

+خواهش میکنم جاسپر... چرا این و تمومش نمیکنی؟ تو لیاقت بهتر از من رو داری... فقط من و فراموش کن!!

من هم مثل خودش داد می‌زنم.

_نمیتونم....لعنتی نمی‌تونم....

داد میزنه و بعد چند قدم نزدیک تر میاد.

_همه ی امیدم این بود که‌ اگه من رو نمی خوای بخاطر مشکلاتیه که داشتی....امیدم این بود که اگه من ندارمت کس دیگه ای هم تو رو نداره....

اینبار با صدای اروم تری میگه و بعد بهم نزدیک تر میشه. دستش رو روی گونم میذاره و به چشم هام نگاه میکنه.

_تو باید باهاش بهم بزنی!!

خیلی اروم ولی شمرده میگه.

+چی؟؟؟؟

_گفتم باید باهاش بهم بزنی!

+و تو کی باشی که بگی من باید چیکار کنم؟

_اینکارو نمیکنی؟

+البته که نمی‌کنم!

_خب پس بهم بگو لویی..... اون در مورد گذشتت چی میدونه؟ ها؟ در مورد فرانک؟

اون میگه و من لرزش بدی رو توی قبلم احساس میکنم.

+منظورت چیه؟

_منظورم مشخصه لویی.... یا باهاش بهم میزنی یا من همه چیز و بهش میگم.

+تو این کارو نمیکنی!

من میگم درحالی که حلقه های اشک کاملا جلوی چشمهام رو پوشونده!

_واقعا اینطور فکر میکنی؟

و بعد موبایلشو درمیاره.

_نظرت در مورد همین الان چیه؟

سریع به سمتش میرم و موبایل و ازش میگیرم.

+ نه... نه... خواهش میکنم نگو... بهش نگو...

من میگم و الان کاملا اشکهام روی صورتم ریختن!!

_پس باهاش بهم بزن!

+نمیتونم....باور کن نمیتونم... من عاشقش شدم کاملا عاشقش شدم.... جاسپر من برای اولین بار تو زندگیم خوشحالم.... اون زندگی من رو تغییر داد. باعث شد من خوب باشم... باعث شد بخوام زندگی کنم. یادته؟ یادته میگفتی ارزوت دیدن خوشحالیه منه؟ جاسپر من الان خوشحالم.... واقعا خوشحالم... ازت خواهش میکنم... التماس میکنم اون رو ازم نگیر! التماس میکنم!!

من میگم درحالی که اشکهام همینطور از صورتم پایین میان و من به هق هق افتادم و دارم وسط پارک با صدای بلند گریه میکنم.

بهش نگاه میکنم که بعد از چند لحظه بهم نزدیک تر میشه و من رو بغل میکنه. و الان اون هم مثل من داره گریه میکنه.

_باشه...باشه... فقط گریه نکن!!

با لحن جدی میگه و من میدونم که اون اصلا دوست نداره من گریه کنم پس سریع گریه هام رو خفه میکنم.

این نقطه ضعفشه!

از بغلش بیرون میام و اون اشکهام رو پاک میکنه.

_ولی یه شرطی داره!

+چی؟

خیلی سریع میگم.و مطمعنم چشم هام الان برق میزنه!!

_اینکه اجازه بدی برای همین یه بار ببوسمت!

اون میگه و من چشمام از تعجب گرد میشه!

ولی مگه من راه دیگه ای ام دارم؟

+اگه... اگه بهت اجازه بدم , بهم قول میدی که....؟

_قول میدم.

اجازه نمیده حرفم رو تموم کنم و با لحن محکمی میگه.

+قولت مثل قدیماست دیگه اره؟

_اره!

میگه و من به ناچار و برای از دست ندادن هری مجبور میشم قبول کنم.

نه.... نه...⁦

این خیانت نیست...

البته که نیست...

من اینکار رو به خواست خودم انجام نمی‌دم. من فقط میخوام هری رو واسه خودم نگه دارم و حاضرم بخاطرش هرکاری کنم.

+قبوله!

من با صدای خیلی ارومی میگم و بعد صدای شکستن قلبم رو میشونم.

لبخندشو می‌بینم. اون به سمتم میاد و ثانیه بعد لباش رو روی لبام حس میکنم. سعی میکنم چشمام رو ببندم و به خودم امید میدم که این برای هریه! بخاطر هریه!

نه حسی دارم و نه حرکتی میکنم. ولی اون دستامو میگیره و دور کمر خودش میذازه و من به ناچار مجبورم دستامو حرکت ندم.

بالاخره بدترین لحظات عمرم تموم میشه و اون عقب میره. نفس راحتی میکشم. و سرم و پایین میندازم. چند لحظه ی بعد با صدای خنده های بلندی سرم و بالا میگیرم! و وقتی صاحب اون خنده ها رو میبینم احساس میکنم دنیا ایستاده....

البته که ایستاده....

چون من همون لحظه از درون مردم....!


......

سلام✋

ببخشید بخاطر تاخیر باور کنید این هفته خیلی درس داشتم. فردا هم دوتا امتحان دارم ولی همه ی سعیمو کردم تا اپ کنم.🙆

پس لطفا با ووت ها و کامنت‌هاتون خوشحالم کنید.🙏

اپدیت بعدی:
Our Destiny💞

دوستتون دارم.😘

Continue Reading

You'll Also Like

81.2K 17.3K 52
~Completed~ Sariel: -Beloved of God... -Prince/princess of God... ‌ ◀هشدار: این داستان شامل توصیف صحنه های جنگ، مرگ و شکنجه هست.▶ ◁‌این داستان BDSM ن...
74.5K 9.3K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
44.3K 7.2K 30
[ C O M P L E T E D ] داستانی که توش لویی سعی میکنه کسی باشه که نیست، هری فردی بی توجه و زین فردی مشکوکه و لیام برای همه اونجاست و نایل هم نایله. (یا...
45.8K 10K 49
Completed هري استايلز منزويه. هيچ دوستي نداره و اكثر اوقات براش قلدر بازي در ميارن. ولي لويي تاملينسون يه داستان جدا داره. اون محبوبه، بيشتر به خاطر...