Chapter 8

3.6K 476 143
                                    

دید هری:

_تو باید بیشتر مراقب باشی هری!

مامانم برای بیستمین بار میگه!

+این فقط یه اتفاق بود مامان.

و من هم برای بیستمین بار همین جواب و میدم.

_ممکن بود اتفاق بدتری بیفته ، نباید انقد ساده بهش نگاه کنی!

میگه و یقه ی لباسمو درست میکنه ، سرمو تکون میدم و اون بهم لبخند میزنه.

روبین داخل اتاق میشه و کنار ما می ایسته!

_آماده ای پسر؟

میگه و دستش رو روی شونم میذاره.

+آره! بریم.

من و مامانم و روبین از بیمارستان خارج میشیم.
روبین روی صندلی جلو به عنوان راننده میشینه و مامانم هم صندلی کناریش و منم عین بچه کوچولو هایی که با مامان و باباش اومده گردش روی صندلی پشت میشینم.

به خونه میرسیم. روبین ماشین و پارک میکنه و پیاده میشیم. جما از پله ها پایین میاد و‌ وارد حیاط میشه . به سمتم میاد و من و بغل می کنه! بعد از چند لحظه از بغلم بیرون میاد.

_خوبی‌ عزیزم؟ دستش و روی بازوم حرکت میده.

+خوبم سی سی. یه تصادف ساده بود.

میگم و لبخند میزنم. کاری که همیشه میکنم.

وارد خونه میشیم ، بعد از خوردن ناهار و صحبت های همیشگی بهشون میگم که می خوام استراحت کنم . از پله ها بالا میرم و وارد اتاقم میشم.

روی تختم دراز میکشم و کتاب روی میز کنار تخت رو برمی دارم. خط ها و نوشته های کتاب باعث میشه هر لحظه بیشتر توی فکر فرو برم.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم چیزهای منفی رو از خودم دور کنم و به آینده ی شرکت و کارهایی که تو چند روز آینده باید انجام بدم فکر کنم.

آره! من موفق میشم و توی زندگی مهم ترین چیز موفقیته. من به دستش میارم. روی فکرهای مثبت ذهنم تمرکز میکنم و بلاخره به خواب عمیقی فرو میرم.

یک هفته بعد:

توی این یک هفته جلسات و کارهایی که برای همکاری شرکت بوده انجام شده و کارمندها هم تا حدی با هم آشنایی پیدا کردن. البته انجام همه این کارها خیلی سخت بود ولی خب خوشحالم که بالاخره تموم شده.

و اینکه من فک میکردم رابطه من و لویی بعد از اون روز تو بیمارستان بهتر میشه ولی اشتباه میکردم ، هیچ چیز بعد از اون تغییر نکرد و اون حتی بعدش گاهی اوقات با لحن خشک تری نسبت به قبل با من صحبت میکرد. اون خیلی مغروره و خشکه و همین باعث شده توی برقراری روابط اجتماعی خیلی ضعیف باشه.

وقتی که من بهش گفتم چرا ما نمیتونیم مثل دو تا دوست با هم رفتار کنیم؟ گفت همین که اون حاضر شده قیافه ی من و تحمل کنه باید خداروشکر کنم!! یعنی من انقدر ازاردهندم؟

Change (L.S)Where stories live. Discover now