Chapter 17

3.1K 431 228
                                    

دید لویی:

باورم نمیشه که دوباره میبینمش.

+جاسپر!

من میگم و اون با لبخند همیشگیش بهم نگاه می کنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

من میگم و اون با لبخند همیشگیش بهم نگاه می کنه.

سرشو تکون میده.

_آره ، منم! جاسپرم.

میگه و دستاشو باز می کنه.

بغلش میکنم.

محکم.

دلم براش تنگ شده بود.

از بغلش بیرون میام.

اونو به داخل خونه دعوت میکنم.

زین و لیام و میبینم که کنار هم ایستادن و‌ دارن نیشخند میزنن.

اونا عوضین!

عوضی های دوست داشتنی!

با هم روی مبل میشینیم.

زین و لیام به بهونه ی آماده کردن میز شام ما رو تنها میزارن.

+باورم نمیشه که اینجایی!

_منم همینطور!

خنده ی ارومی میکنه.

حالا می فهمم که چقد دلم براش تنگ شده بود.

_خب چه خبر؟! کارهات خوب پیش میره؟!

+بد نیست! تو که بهتر فرانک و‌ میشناسی!

سرشو تکون میده.

_میدونم.

میگه و انگار توی فکر فرو میره.

_من متاسفم که...

+متاسف نباش. اون تصمیم خودم بود.

می دونم قرار بود چی بگه پس حرفشو قطع میکنم.

+خب حالا تو بگو! اون دختر افسانه ای کجاست؟!

میگم و لبخند میزنم ، ولی اون حالت چهرش تغییر میکنه.‌

من چیز بدی گفتم؟!

+اممم. چیز بدی گفتم جاسپر؟!

_خب میدونی لویی... ما.... ما بهم زدیم.

چی؟!

+بهم زدین؟! یعنی چی بهم‌ زدین؟!

میگم و من واقعا تعجب کردم.

Change (L.S)Where stories live. Discover now