دید لویی:
باورم نمیشه که دوباره میبینمش.
+جاسپر!
من میگم و اون با لبخند همیشگیش بهم نگاه می کنه.
سرشو تکون میده.
_آره ، منم! جاسپرم.
میگه و دستاشو باز می کنه.
بغلش میکنم.
محکم.
دلم براش تنگ شده بود.
از بغلش بیرون میام.
اونو به داخل خونه دعوت میکنم.
زین و لیام و میبینم که کنار هم ایستادن و دارن نیشخند میزنن.
اونا عوضین!
عوضی های دوست داشتنی!
با هم روی مبل میشینیم.
زین و لیام به بهونه ی آماده کردن میز شام ما رو تنها میزارن.
+باورم نمیشه که اینجایی!
_منم همینطور!
خنده ی ارومی میکنه.
حالا می فهمم که چقد دلم براش تنگ شده بود.
_خب چه خبر؟! کارهات خوب پیش میره؟!
+بد نیست! تو که بهتر فرانک و میشناسی!
سرشو تکون میده.
_میدونم.
میگه و انگار توی فکر فرو میره.
_من متاسفم که...
+متاسف نباش. اون تصمیم خودم بود.
می دونم قرار بود چی بگه پس حرفشو قطع میکنم.
+خب حالا تو بگو! اون دختر افسانه ای کجاست؟!
میگم و لبخند میزنم ، ولی اون حالت چهرش تغییر میکنه.
من چیز بدی گفتم؟!
+اممم. چیز بدی گفتم جاسپر؟!
_خب میدونی لویی... ما.... ما بهم زدیم.
چی؟!
+بهم زدین؟! یعنی چی بهم زدین؟!
میگم و من واقعا تعجب کردم.
YOU ARE READING
Change (L.S)
Fanfictionیه نفر که باعث میشه زندگیت تغییر کنه... . . . همونیه که تو رو عاشق خودش کرده...