Chapter 37

2.9K 359 206
                                    

دید هری:

یک هفته بعد:

بالاخره بعد از گذشتن هفت روز ، مامانم و جما بهم اجازه دادن تا برم شرکت!

اونا توی این هفت روز حتی یه دقیقه هم من رو تنها نذاشتن و خب این یه جورایی خوب بود. باعث شد من فکر نکنم و بتونم ذهنم رو ازاد کنم.

البته وقتی حموم یا دستشویی بودم یا موقع خواب فکر میکردم.

و تنها چیزی که توی این لحظات و همینطور امروز بهش فکر کردم این بود:

"چقدر دلم برای لویی تنگ شده!"

باید خیلی احمق باشم نه؟

اون بهم خیانت کرد و من دارم فکر می‌کنم که چقدر دلم براش تنگ شده!

سرم رو چند بار تکون میدم تا فکرهام بپره.

از حموم بیرون میام و موهام رو خشک می‌کنم. لباس های بیرونیم رو تنم میکنم. یکمی عطر می‌زنم و گوشیم رو برمیدارم.

از خانواده خداحافظی می‌کنم و سوار ماشینم میشیم.

زیاد طول نمی‌کشه که به شرکتم می‌رسم.

ماشین رو توی پارکینگ شرکت پارک می‌کنم و ازش پیاده میشم.

وقتی وارد شرکت میشم ، همه ی نگاه ها به من برمی‌گردن و با خوشحالی بهم سلام میکنن.

منم بهشون سلام میکنم و لبخند می‌زنم.

دلم براشون تنگ شده بود!

وقتی نزدیک اتاقم شدم ، منشی بلند میشه و بهم سلام می‌کنه.

تنها کسی که میدونست من امروز میام شرکت الی (منشیم) بود.

می‌خواد به نایل خبر بده که من اینجام ولی من دستم رو به نشونه ی سکوت بالا میگیرم.

چیزی نمیگه و با لبخند سرش رو تکون میده.

به سمت اتاقم میرم و چند بار روش می‌زنم.

_بیا تو!

صدای نایل رو می‌شنوم و خندم می گیره.

در رو باز می‌کنم و وارد اتاقم میشم.

سرش پایینه و داره چیزی رو می‌نویسه.

+آقای رعیس؟

سعی می‌کنم با تغییر صدام مثل یه زن اینو بگم.

سرش رو بالا میاره و وقتی من رو میبینه اخمش به لبخند تبدیل میشه.

بلند میشه و به طرفم میاد.

+ریاست خوش میگذره؟

میگم و نیشخند می‌زنم.

بغلم می‌کنه و محکم فشارم میده.

+هی جوجه ، تو که قصد نداری من و له کنی؟

غر می‌زنم و اون می‌خنده و بالاخره دستاش رو از هم باز می‌کنه.

Change (L.S)Where stories live. Discover now