دید هری:
یک هفته بعد:
بالاخره بعد از گذشتن هفت روز ، مامانم و جما بهم اجازه دادن تا برم شرکت!
اونا توی این هفت روز حتی یه دقیقه هم من رو تنها نذاشتن و خب این یه جورایی خوب بود. باعث شد من فکر نکنم و بتونم ذهنم رو ازاد کنم.
البته وقتی حموم یا دستشویی بودم یا موقع خواب فکر میکردم.
و تنها چیزی که توی این لحظات و همینطور امروز بهش فکر کردم این بود:
"چقدر دلم برای لویی تنگ شده!"
باید خیلی احمق باشم نه؟
اون بهم خیانت کرد و من دارم فکر میکنم که چقدر دلم براش تنگ شده!
سرم رو چند بار تکون میدم تا فکرهام بپره.
از حموم بیرون میام و موهام رو خشک میکنم. لباس های بیرونیم رو تنم میکنم. یکمی عطر میزنم و گوشیم رو برمیدارم.
از خانواده خداحافظی میکنم و سوار ماشینم میشیم.
زیاد طول نمیکشه که به شرکتم میرسم.
ماشین رو توی پارکینگ شرکت پارک میکنم و ازش پیاده میشم.
وقتی وارد شرکت میشم ، همه ی نگاه ها به من برمیگردن و با خوشحالی بهم سلام میکنن.
منم بهشون سلام میکنم و لبخند میزنم.
دلم براشون تنگ شده بود!
وقتی نزدیک اتاقم شدم ، منشی بلند میشه و بهم سلام میکنه.
تنها کسی که میدونست من امروز میام شرکت الی (منشیم) بود.
میخواد به نایل خبر بده که من اینجام ولی من دستم رو به نشونه ی سکوت بالا میگیرم.
چیزی نمیگه و با لبخند سرش رو تکون میده.
به سمت اتاقم میرم و چند بار روش میزنم.
_بیا تو!
صدای نایل رو میشنوم و خندم می گیره.
در رو باز میکنم و وارد اتاقم میشم.
سرش پایینه و داره چیزی رو مینویسه.
+آقای رعیس؟
سعی میکنم با تغییر صدام مثل یه زن اینو بگم.
سرش رو بالا میاره و وقتی من رو میبینه اخمش به لبخند تبدیل میشه.
بلند میشه و به طرفم میاد.
+ریاست خوش میگذره؟
میگم و نیشخند میزنم.
بغلم میکنه و محکم فشارم میده.
+هی جوجه ، تو که قصد نداری من و له کنی؟
غر میزنم و اون میخنده و بالاخره دستاش رو از هم باز میکنه.
YOU ARE READING
Change (L.S)
Fanfictionیه نفر که باعث میشه زندگیت تغییر کنه... . . . همونیه که تو رو عاشق خودش کرده...