Chapter 20

3K 417 170
                                    

دید لویی:

+تو حق نداشتی همچین چیزی بهش بگی!

من میگم ، همونطور که روی مبل میشینم.

_من میدونم ، میدونم لویی. متاسفم. من فقط فکر کردم اون اذیتت میکنه و خواستم که کمکت کنم.

جاسپر میگه و کنارم میشینه.

+اولا اینکه اون من و اذیت می کنه یا نه به خودم مربوطه! دوما فکر نکنم دروغ گفتن به یه نفر برای کمک کردن به یکی دیگه کار خوبی باشه. سوما من و تو خوب می دونیم تو دقیقا چرا این کارو کردی!

من میگم و دست به سینه ، منتظر جوابش میمونم.

دستشو روی صورتش میکشه.

_خب باشه لویی. آره تو می دونی. تو همیشه میدونستی که من تو رو می خوام.

میگه و آه میکشه.

+آره من می دونم ، ولی فکر کنم قبل از اینها بهت گفته بودم که من و تو نمی تونیم با هم باشیم.

_چرا؟ چرا نمیتونیم؟ مشکلش چیه؟

+ببین جاسپر ، تو توی سخت ترین لحظات زندگیم ، وقتی که هیچکس کنارم نبود. کنارم بودی. آره من دوستت دارم ولی به عنوان یه دوست. تو تنها نفری هستی که تموم گذشته ی من و میدونی ، میدونی که فرانک چه بلاهایی سرمون آورده ، من برات خوشحالم که تو می تونی عشق رو پیدا کنی ولی من نه! بعد از اون اتفاقاتی که توی زندیگمون افتاد من هنوز نتونستم عشق و پیدا کنم. متاسفم ولی من نمی تونم بیشتر از یه دوست برات باشم.

قطره اشکی رو که از چشماش روی صورتش میفته رو پاک میکنه.

_تو راست میگی. من احمق بودم که فکر کردم شاید بعد این مدت یه شانسی داشته باشم. اخه میدونی لویی من فکر میکردم میتونم یه زندگی جدید رو بعد از تو شروع کنم ولی نتونستم. متاسفم.

اروم بهش نزدیک میشم و بغلش میکنم.

+منم متاسفم.

بعد از چند لحظه از بغلش بیرون میام.

_میدونی ، قرار بود دو روز دیگه برم آلمان. با خودم فکر کرده بودم شاید بتونیم ایندفعه با هم بریم ولی مثل اینکه ایندفعه هم باید تنها برم.

میگه و لبخند تلخی میزنه.

+قول میدم بهت سر بزنم و تو هم می تونی دوباره بیای لندن و به من سر بزنی. هوم؟ ما همیشه دوست میمونیم جاسپر. قول میدم.

سرشو تکون میده.

بهش لبخند میزنم.

اونم اروم میخنده همونطور که یه قطره اشک دیگه روی گونش میریزه.

......

وقتی از خونه ی جاسپر خارج شدم ، با ماشینم خودمو به یه جا میرسونم و بعد پیاده میشم.

Change (L.S)Where stories live. Discover now