توی آینه به خودم نگاه میکنم! یه بار دیگه به موهام حالت میدم و بعد از برداشتن گوشیم از خونه خارج میشم.
جک بهم سلام میکنه. در جوابش چیزی نمیگم! در ماشین و برام باز میکنه و من سوارش میشم ٬ در و میبنده و بعد خودش هم سوار میشه!
ماشین و روشن میکنه و حرکت میکنیم. بعد از تقریبا ۴۵ دقیقه به مقصد میرسیم. پیاده میشه و در و برام باز میکنه. از ماشین پیاده میشم و کتمو درست میکنم! جک در ماشین و میبنده و قبل از رفتنم میپرسه:
ج_ امری نیست آقا؟!
سرمو به نشونه 'نه' تکون میدم و با دستم اشاره میکنم که میتونه بره!راهمو ادامه میدم و وارد شرکتم میشم! آره من یه شرکت دارم که در ضمینه فشن فعالیت میکنه و تا اینجای کار عالی بوده! البته که همه ی اینا بخاطر داشتن مدیر عاملی مثل منه!
خواهرم لاتی آرایشگر مدل های تبلیغاتیه شرکته ، با اینکه فقط ۲۰ سالشه ولی اون واقعا تو کارش عالیه!! صمیمی ترین دوستام زین و لیام هم تو شرکت من کار میکنن. زین مسعولیت مدیر فنی و لیام مدیر مالی شرکته و خب من از کارشون راضیم.
سر راهم تا به اتاقم برسم ، کارمندای زیادی بهم سلام میکنن و یا سر تکون میدن ولی من جوابی براشون ندارم چون اونا در حدی نیستن که بخوام بهشون جواب بدم!! از نظر من اونا همشون فقط یه مشت ابلحن!!
بالاخره وارد اتاقم میشم و روی صندلی پشت میزم میشینم. به میزم نگاه میکنم. اوه خدای من!! اون چیه؟؟ گرد و خاک روی میز من؟!
فکت شماره چهارم: من رو نظافت خیلی حساسم!بخاطر همینکه همیشه قبل از بودن با هر پسر اون باید خوب خودشو حمام کنه و من حتما از کاندوم استفاده میکنم. و البته که من زیاد اونا (پسرا) رو لمس نمیکنم.
دوباره به خاک روی میزم نگاه میکنم. اخم میکنم و با گرفتن شماره ۳ به سامانتا ( منشیم) میگم که پیتر و خبر کنه که بیاد اینجا!
بعد از چند لحظه پیتر با دستپاچگی وارد اتاق میشه! اون میدونه که من رو همچین چیزهایی چقد حساسم!
به خاک روی میز اشاره میکنم:
ل_ این چیه؟!
به میز نگاه می کنه و با من من میگه:
پ_ ببخشی_دد آقا! من...
ل_ فقط تمیزش کن!!
داد میزنم.سریع دستمال توی دستشو روی میز میکشه و اونو تمیز میکنه موقع انجام کارش لرزش و دستش و میبینم!
قبل از اینکه از اتاق خارج بشه رو به من میکنه:
پ_ امر دیگه ای نیست آقای تاملینسون؟
سعی میکنه جملش خوب و بدون دستپاچگی بگه که خب موفق هم میشه!
ل_ نه!
ساده جوابشو میدم و اون از اتاق خارج میشه!
بقیه ساعت کاری و مشغول انجام دادن کارهای شرکتم!
چند ضربه به در وارد میشه:ل- بیا تو!
سامانتا وارد اتاق میشه و چیزی رو روی میزم میذاره!
س- این دعوت نامه رو آقای فرانک فرستادن! و تاکید کردن ک حتما دعوتشون و قبول کنین!
دعوت نامه رو میگیرم و نگاهی بهش میکنم! شنبه شب ساعت ۷ !
ل- میتونی بری!
سامانتا از اتاق خارج میشه و من روی صندلیم به سمت پنجره اتاقم میچرخم و به بیرون خیره میشم!
به خونه ها ٬ به ماشین ها ٬ به آدم ها...
فک میکنم!
به این فک میکنم که چند نفر من و یه عوضی خودخواه میبینن! و اینکه چند نفر فک میکنن من یه زندگی مزخرف دارم؟ احتمالا هرکی که منو میشناسه این فکر و میکنه ولی خب مهم نیست...
من زندگیمو دوست دارم و قرار نیست 'تغییرش' بدم!
اینم از چپتر دوم!😊
چون اون چپتر خیلی کوتاه بود یکی دیگه گذاشتم! ممنون میشم نظراتتونو بهم بگین!😘
مرسی😍
BẠN ĐANG ĐỌC
Change (L.S)
Fanfictionیه نفر که باعث میشه زندگیت تغییر کنه... . . . همونیه که تو رو عاشق خودش کرده...