Chapter 27

3.3K 419 166
                                    

لری تو کریسمس😍😍😍

دید لویی:

هری با بالا تنه ی لخت رو به روم ایستاده در حالی که زیپ شلوار جینش پایینه و دستش روی دیک بر امادشه! فاک! باید قبل اومدن در میزدم. و فاک! اون چرا سفت شده؟ دستم رو سریع جلوی چشمام قرار میدم.

+من... متاسفم!

میگم و برمیگردم تا از اتاقش خارج بشم ، ولی دستی بازوم رو میگیره و من رو دوباره برمی گردونه! دستش رو ، روی دستم میذاره و اون رو از صورتم برمیداره ولی من هنوز هم چشمام رو بستم.

_چشماتو باز کن لویی! لازم نیست نگران باشی ، از اونجایی که همین یک ساعت پیش یکی رو به فاک دادی نباید چیز جدیدی برات باشه!

اون میگه ولی من هنوزم چشمام رو باز نکردم. دوباره برمی گردم تا از اتاقش خارج بشم ، اینبار هم دستم رو می گیره و برم میگردونه ولی ایندفعه خیلی محکم من رو به دیوار پشت سرم میکوبه ، که باعث میشه چشمام رو باز کنم و نگام مستقیم توی چشم های سبزش میفته!
چشماش قرمز شده و توی چشماش یه چیزی وجود داره ولی من نمی دونم اون چیه!؟

_نمیخوای بگی چرا اومدی؟

میگه درحالی که نفس های داغش به صورتم می خوره و لعنتی من دیگه نمیتونم تحمل کنم!

+مهم نیست......

میگم و سعی میکنم خودم رو از دستاش آزاد کنم ولی اون فقط من رو محکم تر به دیوار میچسبونه! اون دیوونه شده؟ دستشو رو ، روی دیوار پشت سرم میذاره و صورتش هر لحظه بهم نزدیک تر میشه ، اونقدر نزدیک که نفس هاش رو کاملا روی صورتم حس میکنم. نگاهش از چشم هام به لب هام میرسه و دوباره از لب هام به چشم هام.

فاکینگ هل! اون چرا اینطوری میکنه؟

از قبل هم بهم نزدیک تر میشه و من ضربان قلبم به ۱۰۰۰ میرسه! سرشو اروم جلو میاره و نزدیک گوشم میبره اما یکدفعه عقب میره و چشمهاش رو میبنده. نفس عمیقی میکشه و بعد دوباره چشمهاش رو باز می کنه.

_فکر کنم بهتره یه وقت دیگه بیای!

میگه و بهم پشت میکنه. سرم رو تکون میدم در حالی که می دونم من رو نمی بینه و سریع از اتاقش خارج میشم! با قدم های بزرگ خودم رو به اتاقم میرسونم ، سریع واردش میشم و در اتاق رو میبندم. روی تخت میشینم.

الان.... چی شد؟! اون... یعنی اون می خواست من و ببوسه؟ و چرا باید اینکار رو کنه؟ مگه اصلا اون گیه؟ فاااک! زندگیم با اومدن هری زیادی پیچیده شده!

آهی میکشم و از روی تخت بلند میشم. هنوز لباس های بیرونی تنمه پس با یه شلوار خونگی و تیشرت عوضشون میکنم. مسواک میزنم و تصمیم میگیرم امشب بدون خوردن شام بخوابم. پتو رو ، روی خودم میکشم و برخلاف چیزی که فکر میکردم خیلی سریع به خواب عمیقی فرو میرم. از این بابت خوشحالم چون قرار نیست موقع خوابیدن فقط به هری و اتفاقی که افتاد فکر کنم.

Change (L.S)Where stories live. Discover now