Chapter 5

3.5K 505 107
                                    

میخوام این قسمت و به کسی که خیلی دوستش دارم و مثل خواهرم میمونه تقدیم کنم. امیدوارم دوسش داشته باشی💖💖💖💖💖
feryalbolouri

رومو برمیگردونم و چشام تو دوتا چشم سبز‌ قفل میشه!

چشم های 'هری استایلز'

-امممم ، آقای تاملینسون؟! میگه و من نگاهم و از چشماش برمیدارم. سعی میکنم به طور کلی به صورتش نگاه کنم.

+خودم هستم.

بهم لبخند میزنه و چال های گونشو نشونم میده.

نه!

چال هاش قشنگ نیست!

قطعا نیست!

-هری استایلز هستم. خوشبختم!

میگه و دستشو به سمتم دراز میکنه. دستمو جلو میبرم و بهش دست میدم ولی من قرار نیست مثل اون که عین احمق ها داره یه لبخند احمقانه میزنه ، بهش لبخند بزنم و یا اینکه بگم از دیدنش خوشحالم چون

نه! من خوشحال نیستم.

از کنارش رد میشم که صداش باعث میشه رومو برگردونم

_فکر کنم بتونیم یه چت کوچولو داشته باشیم؟

پوزخند میزنم.

+چی باعث شده فک کنی 'میتونیم' یه چت 'کوچولو' داشته باشیم؟

رو میتونیم تاکید میکنم و کوچولو رو با حالت مسخره ای میگم.

-چون فکر کنم بتونیم با هم همکاری کنیم؟!

+و چی باعث شده فکر کنی 'میتونیم' همکاری کنیم؟

میخنده! لبخند نه. میخنده! اون داره مسخرم میکنه؟

_ اوه پس قراره اینطوری پیش بریم؟ اوکی لویی!

چی؟ لویی؟ اون چطوری‌ جراعت کرد منو به اسم کوچیک صدا کنه؟

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم ازم دور میشه. سمت همون دختری که باهاش اومده بود و الان مشغول حرف زدن با لاتیه میره. اون دوست دخترشه؟ دختره ی بیچاره!! در گوش اون دختر یه چیزی میگه و با هم به سمت افراد گوشه سالن میرن!

منم به سمت لاتی میرم. لبخند میزنه! میخواد چیزی‌ بگه اما قبل از اینکه موفق بشه جلوشو میگیرم.

+ چیزی نگو لاتی! الان قط میخوام از اینجا برم.

با عصبانیت میگم اون سرشو تکون میده. ناراحت شده ولی بازم بروم نمیاره. با هم از مهمونی خارج میشیم و من به جک میگم که سریعتر خودشو برسونه. بعد از چند دقیقه جک میرسه و ما سوار ماشین میشیم.

با اینکه روش بطرف من نیست اما از صدای نفس های بلندش میشه فهمید که اون عصبانیه. هم عصبانی و هم ناراحت. شاید من امشب یکم زیاده روی کردم؟!

چند دقیقه میگذره و ما به خونه لاتی میرسیم. صبر نمیکنه که جک درو براش باز کنه. خودش پیاده میشه و درو محکم میکوبه.
واو خواهرم خیلی عصبانیه. به جک میگم که بره و منم سریع از ماشین پیاده میشم. فک کنم ایندفعه باید از دلش در بیارم.
وارد خونه میشه ، قبل از اینکه درو ببنده ، درو نگه میدارم و بازش میکنم و وارد خونه میشم ، بدون توجه به من به سمت اتاق دوقلو ها میره. صداشو میشنوم که با لیزا حرف میزنه.

لا_ واسه امشب ممنونم لیزا. میتونی بری.

میگه و چند بعد لیزا از اتاق خارج میشه بهم سلام میکنه ، میدونه که سلامش جوابی نداره پس بطرف در ورودی میره و از خونه خارج میشه.

به سمت اتاق دوقلو ها میرم. لاتی در حال نوازش کردنشونه ، متوجه من میشه و سریع از اتاق خارج میشه. نمیخوام کشش بدم چون مطمعنا به یه دعوای بزرگ ختم میشه.

دوباره نگاهم و به دوریس و ارنی میدم. نزدیک تختشون میرم و کنارشون میشینم. به صورتشون نگاه میکنم ، به موهای ابریشمیشون ، به دستای کوچولوشون!

اونا فرشته های منن!

اونا هدیه ی بهشتن!

اونا یادگاریهای مادرمن!

موهاشونو نوزاش میکنم و میبوسمشون.

از جام بلند میشم و به سمت اتاق کناری لاتی میرم.
لباسامو در میارم و وارد حموم میشم. بعد از یه دوش آب گرم از حموم خارج میشم.

حوصله خشک کردن موهامو ندارم پس فقط لباسای راحتیمو تنم میکنم و روی تخت دراز میکشم.

چند لحظه بعد با صدایی که از گوشیم میاد میفهمم که پیام دارم.
گوشیمو برمیدارم و پیام و باز میکنم......

چیزهایی که توش نوشته شده بود منو‌ مجبور میکنه تا نظرمو 'تغییر' بدم.

................................................................

از لویی تاملینسون به هری استایلز:

فکر کنم بتونیم یه چت کوچولو داشته باشیم.

................................................

'یه چت کوچولو'😍😍😍

لطفا نظرتونو درباره این چپتر بگین!💞💞💞

دوستون داااارم😘😘😘

Change (L.S)Where stories live. Discover now