Chapter 16

3K 419 100
                                    

دید هری:

از روی تختم بلند میشم.

پنجره ی اتاقم و باز میکنم.

هوایی که به پوستم میخوره باعث میشه حس خوبی داشته باشم.

امروز‌ روز خیلی خوبیه.

نفس عمیقی میکشم و هوای بیشتری رو وارد ریه هام میکنم.

به سمت حموم میرم ، دست و صورتم و میشورم و مسواک میزنم بعد هم میرم تا یه دوش بگیرم.

حوله رو دور کمرم میبندم و از حموم خارج میشم.

امروز نمیرم شرکت پس عجله ای توی کارهام ندارم.

یه تیشرت سبز و یه شلوار مشکی راحتی می پوشم.

موهامو خشک میکنم و یکمی بهشون حالت میدم.

از پله ها پایین میام و به سمت آشپزخونه میرم.

مامانم و جما دارن صبحونه رو آماده میکنن.

روبین هم روی صندلی نشسته و مثل همیشه داره روزنامه میخونه!

به سمتشون میرم.

+سلام.

لبخند میزنم.

هرسه تا با هم جوابمو میدن و این باعث میشه هممون بخندیم.

نزدیک جما میرم.

+عروس خوشگل ما چطوره؟!

میگم و بوسش میکنم.

_حال عروستون عالیه.

لبخند میزنه.

یه لبخند واقعی!

اون واقعا خوشحاله.

همون طور که من بودم.

خب قضیه این که مایکل ، دوست پسر جما دو روز پیش ازش خواستگاری کرده ، جما هم قبول کرده و‌ اونا الان نامزدن!

امروز هم مایکل همراه خانوداش قراره شام بیان اینجا تا در مورد تدارکات جشن نامزدی صحبت کنیم.

پس امروز قطعا یه روز خوبه!

اینطور نیست؟!

البته که هست.

روی صندلی مشینیم ، مشغول خوردن صبحونه میشیم.

به خوراکی ها متوعی که روی میز خیلی قشنگ چیده شده نگاه میکنم.

همشون دارن بهم چشمک میزنن ، ولی قطعا پنکیک مورد علاقمه پس انتخابش میکنم.

اممم!

واقعا خوشمزه ست!

جدا باید یکی از مامانم واسه این آشپزی خوبش قدر دانی کنه!

اون فوق العادست!

صبحونه رو که خوردم ، از مامانم تشکر میکنم.

Change (L.S)Where stories live. Discover now