Chapter 40 (Last Chapter)

4.7K 407 258
                                    

«آخرین چپتر»

دید لویی:

9 ماه بعد :

با حس کردن چیز نرمی روی صورتم چشمامو باز می‌کنم.

+هرییییییی!

با غر میگم ولی اون هنوزم به بوسیدن صورتم ادامه میده.

+از روم بلند شو! می‌خوام بخوابم!

من با جیغ میگم و اون کارش رو متوقف می‌کنه.

_بیدار شو خوابالو! امروز کلی کار داریم.

اون میگه ولی من با سماجت پتو رو روی خودم میکشم.

به ثانیه نمی‌رسه که اون دوباره پتو رو از روم برمیداره. چشمام رو محکم روی هم فشار میدم تا بهش نشون بدم می‌خوام بخوابم.

اما با بغل کردن ناگهانیم توسط هری ، چشمام تا اخرین حد درشت میشن و جیغ اورمی میکشم.

+هی! من رو بذار زمین!

میگم و با دستام به پاهاش ضربه میزنم.

+باشه ، باشه! من بیدارم! من رو.....

حرفم با قرار گرفتنم توی استخر قطع میشه!

+وات د فاک؟

جیغ می‌زنم.

من از خیس شدن با لباس متنفرم!

_تا تو دوش بگیری ، صبحونه حاضر میشه.

فقط همین رو میگه و شونه هاش رو بالا میندازه.

+می‌کشمت استاااااااایلز!

جیغ می‌زنم وقتی اون من رو ول می‌کنه و وارد خونه میشه.

از استخر بیرون میام و وارد خونه میشم. سریع میرم حموم تا خودم رو از این وضعیت نجات بدم.

وقتی یه دوش کوچیک گرفتم ، سریع لباس پوشیدم و به طرف آشپزخونه رفتم.

وارد اشپزخونه میشم و هری رو می‌بینم که درحال چیدن میز نهاره.

ولی البته که قرار نیست از اونا چیزی بخورم.

به طرف یخچال میرم و درش رو باز می‌کنم. یه تخم مرغ برمیدارم. ماهی تابه رو ، روی گاز میذارم و توش روغن می‌ریزم.

_لویی؟ چیکار میکنی؟

هری با تعجب میگه و من جوابی بهش نمی‌دم.

تخم مرغ رو توی ماهیتابه می‌شکنم و منتظر می مونم تا نیمرویی که قراره بخورم اماده بشه.

خب در واقع هری توی این ۹ ماه خیلی تلاش کرد که بهم اشپزی یاد بده و تنها چیزی که من یاد گرفتم درست کردن نیمرو بود که امروز فهمیدم اونقدرا هم به درد نخور نیست.

_لو! با تو ام. چرا داری نیمرو درست میکنی؟

باز هم جوابی نمیدم.

Change (L.S)Where stories live. Discover now