Chapter 7

3.4K 497 124
                                    


دید هری :

سوار ماشینم میشم و به سمت خونه حرکت میکنم. حوصله ندارم برم شرکت پس به نایل اس میدم تا خودش کارا رو ردیف کنه.

همه ی خاطراتم تو ذهنم میچرخه... میچرخه....

همه چی میچرخه....و بعد یه برخورد و تاریکی!!

دید لویی:

از اونجایی که کافه نزدیک شرکته و موقع اومدن زین منو رسوند ، تصمیم میگیرم پیاده برم. بعد از ۱۵ دقیقه میرسم شرکت. مثل همیشه این راه تکراری رو طی میکنم و به اتاقم میرسم. داخل میشم و پشت میزم میشینم.

مشغول انجام کارهام بودم که صدای تق تق در منو به خودم میاره.

+بیا تو.

میگم و بعدش یه دختر بلوند وارد اتاق میشه!

ربکا!

اون یکی از طراح لباس های شرکته و من کاراش و دوست دارم. میاد جلو تر ، با دست اشاره میکنم که بشینه. اینکارو میکنه و چند تا کاغذ روی میزم میذاره.

_اینا طرح های جدیدی که زده شده. نظرتون چیه؟ راستش من در مورد این نوع سبک مردد بودم که شما دوسش دارین یا نه!

کاغذ ها رو از روی میز برمیدارم و به طرح هایی که روش کشیده شده نگاه میکنم. تا حالا تو این سبک کار نکرده بودم ولی بنظر خوب و متفاوت میاد!

+خوبه! کار کردن تو ضمینه های مختلف لازمه.

با لبخند سرشو تکون میده!

_خوشحالم که موافقت کردین.

سرمو تکون میدم ، کاغذ ها رو برمیداره و از اتاق خارج میشه.

بعد از یک ساعت ، از شرکت خارج میشم و به جک زنگ میزنم تا ماشینو آماده کنه. چند دقیقه بعد جک ماشین و جلوم پارک میکنه، در رو برام باز می کنه و من سوار ماشین میشم.

حرف سامانتا تو ذهنم میاد که گفت لاتی امروز رو هم نیومده. از اون روز نه سرکار اومده و نه باهام حرف زده. فک کنم امروز وقت آشتی کردنه.

جک کنار کنار یه گل فروشی نگه میداره و بعد پیاده میشه تا یه دسته گل بخره. چون من اونقد حوصله ندارم تا برای آشتی وقتم و صرف انتخاب کردن یه دسته گل کنم.

تازه همینقدر هم زیادیه که دارم واسش گل میبرم ولی خب فکر کنم واسه آشتی ایندفعمون لازمه!!

ولی نه! این قرار نیست دوباره تکرار بشه!!

به خونه لاتی میرسیم. دسته گل و میگیرم و‌ از ماشین پیاده میشم. از این وضع متنفرم که به یه نفر گل بدم و بگم

'عزیزم ببخشید و من واقعا متاسفم لطفا منو ببخش!!'

قطعا قرار نیست اینارو بگم چون نه!

Change (L.S)Where stories live. Discover now