Change (L.S)

Da Fff_Writer

159K 18.6K 7.7K

یه نفر که باعث میشه زندگیت تغییر کنه... . . . همونیه که تو رو عاشق خودش کرده... Altro

A New Story
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Not an update
Chapter 28
Chapter 30
آشنایی با شما😘
Chapter 31
Not An Update
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Sorry
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40 (Last Chapter)
Goodbye

Cahpter 29

3.2K 393 296
Da Fff_Writer

دید لویی:

انگشتاش رو اروم روی پوست صورتم حرکت میده و اشکام رو پاک میکنه. عمیق تر به چشماش نگاه میکنم ، جوری به نظر میرسه که انگار تا به حال انقدر سبز نبوده.

_میشه این ابی ها مال من باشه؟!

اون میگه و من متوجه نمیشم؟! ابی ها؟ منظورش چشمامه؟ منظورش این که....

قبل از اینکه بتونم به چیز دیگه ای فکر کنم چیزی رو ، رو لبام حس میکنم. تموم بدنم یخ میزنه و نمی‌دونم باید چیکار کنم ، چشمام از تعجب گرد شده و گونه هام هر لحظه ممکنه آتیش بگیره.

سرش رو اروم عقب میبره.
با همون چشم های گرد شده نگاش میکنم. سرش رو اروم نزدیک گوشم میبره.

_میدونی لویی ، وقتی یکی ، یکی دیگه رو میبوسه اون چشماش رو میبنده و همکاری میکنه!

با لحن خیلی هاتی زمزمه میکنه و دوباره خیلی سریع قبل از اینکه متوجه چیزی بشم داغی لباش رو روی لبام حس میکنم.

نمی‌دونم باید به حرف هری گوش کنم یا صدایی مغزم که از درون فریاد میزنه اینکار رو نکنم؟

نمی‌دونم به حرف مغزم گوش میدم یا قلبم ولی من فقط میخوام این حس بینظری که دارم ادامه پیدا کنه.

نمیفهمم چی میشه که ثانیه ی بعد خودم رو وقتی پیدا میکنم که لبام رو ، رو لباش تکون میدم و اون زبونش رو ، روی لب پایینم میکشه. به لبام زبون میزنه و من دهنم رو باز میکنم تا زبونش وارد دهنم بشه! بی اختیار دستام رو بالا میبرم و‌ موهای کوتاه شده ی هری رو نوازش میکنم ، اینکارم باعث میشه ناله کنه و من رو محکم تر از قبل به خودش بچسبونه.

بیشتر به طرفم خم میشه و من بیشتر خودم رو روی مبل ولو میکنم. شروع به عرق کردن میکنم و بدنم اکسیژنش رو تموم میکنه پس اروم سرم رو عقب میبرم.

+هری...

با صدایی که به سختی شنیده میشد زمزمه میکنم.

به چشمهاش نگاه میکنم که چطور یه برق خاصی توشون وجود داره! سرش و توی گردنم فرو میکنه و بعد دوباره نزدیک گوشم میبره.

_میدونی فکر کنم باید نظرم و عوض کنم. چطوره به جای اون ابی ها ، لباتو بهم بدی؟

میگه و ‌بعد با صدای ارومی نزدیک گوشم میخنده و خدا این صدا ، بهترین صدایی که تا به حال شنیدم.

اروم سرش و از خودم جدا میکنم ، و مستقیم به چشماش نگاه میکنم. غرق توی نگاه هم بودیم که زنگ مزاحم گوشی هری همه چیز رو بهم میریزه.

ازم جدا میشه و گوشیش رو که روی میز گذاشته بود برمیداره.

_الو؟... اوه چی؟ باشه باشه دارم میام.

میگه و از حالت صورتش مشخصه چقدر نگرانه.

+چی شده؟!

_پدر نایل تصادف کرده و اصلا حالش خوب نیست. متاسفم باید برم اون بهم نیاز داره.

+باشه البته.

من میگم و یه لبخند کوچیک بهش میزنم ، اون هم‌در جواب همین کارو میکنه و بعد به طرفم میاد ، اروم لپم رو میبوسه و بعد از خداحافظی از خونه خارج میشه.

خودم رو روی مبل پرت میکنم و به اتفاقاتی که توی چند دقیقه پیش افتاد فکر میکنم.

من... یه... نفر .... رو... بوسیدم

این یعنی من به اون فرد علاقه دارم؟

اما نه! نه! قرار نبود عاشق کسی بشم ، من..من از عشق متنفر بودم... فکر میکردم همه ی عشق ها کثیفن.

پس چرا......؟!

هر چقدر که بیشتر فکر میکنم ، کمتر می‌فهمم.

به وقتی فکر میکنم که هنوز هری وارد زندگیم نشده بود. به این که از اون موقع تا حالا زندگیم چقدر تغییر کرد ، خودم تغییر کردم. یعنی این تغییر همون عشقیه که همه میگن؟ یعنی من واقعا عاشق هری شدم؟!

این عشق هریه که من و تغییر داده؟ اگه عشق نیست پس این چیه؟!

........

با صدای الارم گوشی از خواب بیدار میشم ، بدون این که چشمام رو باز کنم دستم رو به گوشیم می‌رسونم تا اون صدای مسخرش رو خفه کنم. موفق هم میشم. بالاخره بعد از ۱۵ دقیقه کلنجار رفتن با خودم و وول خوردن الکی رو تخت از جام بلند میشم.

به طرف دستشویی میرم ، مسواک می‌زنم و دست و صورتم رو میشورم بعد هم میرم تا قبل رفتن به شرکت یه دوش کوچولو بگیرم. از حموم خارج میشم و لباسهام رو تنم میکنم.

یه جین مشکی ، تیشرت سفید و یه کت مشکی ، ونس هام رو هم میپوشم ، از خوب بودن موهام که مطعن شدم گوشی و پاکت سیگار رو برمیدارم و توی جیب شلوارم میذارم. از خونه که خارج میشم الکس رو میبینم که منتظرمه. بعد از سوار شدن هر دومون اون به سمت شرکت رانندگی میکنه.

به شرکت که رسیدیم از ماشین پیاده میشم ، لباسهام رو مرتب میکنم و خودم رو به بار دیگه از شیشه ی ماشین نگاه میکنم. واو پسر! چه تیپی شدم!

به سمت در ورودی شرکت حرکت میکنم. تا وقتی که به اتاقم برسم جواب سلام همه ی افرادی که بهم سلام کردن رو میدم و دوباره باعث تعجب خودم و اونها میشم. با این فکرم یه نیشخند میزنم و بعد از اینکه به اتاقم رسیدم واردش میشم ، پشت میزم میشینم. به سامانتا میگم برام یه قهوه بیاره و کار امروز رو شروع میکنم.

......

آخرای ساعت کاری بود که‌ زنگ گوشیم من رو به خودم میاره. ناخودآگاه با دیدن اسم روی صفحه گوشیم لبخند میزنم. اوه خدا من چشم شده؟! مثل دختر بچه ها ی ۱۶ ساله شدم. تماس و برقرار میکنم و صدای بمش رو میشنوم.

_سلام آقای خوش تیپ!

+سلام

میگم و لعنت به من! نمی‌تونم این لبخند احمقانم رو از صورتم پاک کنم و گاد! امیدوارم از صدام متوجش نشده باشه.

_کارت کی تموم میشه؟

+تقریبا واسه امروز تمومه. چطور؟

+بیام دنبالت بریم به دوری بزنیم؟

+اره فکر بدی نیست.

من سعی میکنم بی تفاوت بگم و اصلا نشون ندم که از همین الان گونه هام داغ شدن!

اووووه فاک!

_اوکی. پس من حدودا ۲۰ دقیقه دیگه پیش شرکت منتظرتم.

+باشه.

میگم و سعی میکنم سریع تماس رو قطع کنم.

فاک من چم شده؟ اینکارا چیه که میکنم؟ انگار اون استایلز دراز من و با اون بوسه طلسم کرده!

بالاخره بعد از غرغر ها و فحش دادن های زیر لب من بیست دقیقه تموم میشه.

کتم رو از پشت صندلی برمیدارم و بعد از چک کردن برنامه ی فردا با سامانتا از شرکت خارج میشم.

ماشین هری رو می‌بینم و به سمتش میرم. با لبخند برام دست تکون میده. سوار ماشین میشم.

+سلام.

میگم و سعی میکنم مثل همیشه رفتار کنم ولی مگه با وجود این افسونگری که همرامه همچین چیزی ممکنه؟

_سلام مستر تاملینسون! خب بگو ببینم این اقای خوش‌تیپ دوست داره کجا بریم؟

+اممم، نمی‌دونم.... اممم.. کافی شاپ چطوره؟

_خوبه.

میگه و بعد بدون زدن هیچ حرف دیگه ای ماشین رو به حرکت در میاره.

طی راه به جز اهنگی که از ماشین پخش میشد صدای دیگه ای وجود نداشت. نیم ساعتی میگذره و ما با مقصد می‌رسیم. هردومون پیاده میشیم.

هری به طرفم میاد و دستش رو پشت کمرم میذاره تا اول من وارد بشم بعد از من خودش هم وارد میشه. بهش نگاه میکنم و اون همون لحظه بهم یه لبخند خوشگل میزنه ، طوری که چال هاش کاملا مشخص میشه.

یکی از میزهایی که کنار پنجره هستش رو انتخاب میکنیم و خیلی زود پیشخدمت میاد و سفارشهامون رو میگیره.

+هری؟

_هوم؟

اون میگه و بعد صورتش رو به طرف من بر میگردونه.

+بخند!

_چرا؟

+بخند تا متوجه بشی!

من میگم و اون لبخند میزنه و اوه خدا دوباره اون چال های خوشگلش رو بهم نشون میده. واقعا چقدر احمق بودم که فکر میکردم اونها مسخرن!

انگشتم رو به صورتش نزدیک میکنم و بعد اون رو داخل چالش فرو میکنم. این باعث میشه اون بیشتر بخنده و من بیشتر انگشتم فرو میکنم.

_هی!!!

اون به حالت اعتراضی میگه و بعد هردومون می‌خندیم. صورتش رو بهم نزدیک میکنه و کنار لبام نگه میداره. ابروهام رو بالا میندازم وقتی اون یکم سرش رو کج میکنه تا صورتم رو ببینه.

+خب؟

_خب؟

+اوهوم خب!؟!

با اینکه کاملا متوجه منظورش شدم اما میخوام انکار کنم.

_نمیخوای یه بوس بهش بدی؟!

+به چی؟

سعی میکنم خودم رو گیج نشون بدم.

_اوه بیخیال لویی! زود باش! من و بوس کن احمق!

اون میگه و من سرم رو به نشونه ی نه تکون میدم.

_یالا لویی!

اون میگه و گونش رو نزدیک تر میاره ولی من فقط لبام رو‌ بهم جفت میکنم و سرم رو بالا و پایین میبرم.

اخم میکنه و سعی میکنه خودش رو عصبانی نشون بده ولی همین که سرش رو میاره جلو تا انتقام بوسیدن رو از لبام بگیره، پیشخدمت با سفارشهامون سر میرسه. اونها رو روی میز میذاره درحالی که نمی‌تونه لبخندش رو پنهون کنه. زبونم رو برای هری در میارم و بهش میخندم ولی اون فقط سرش رو برمی گردونه و به نظرم اینبار واقعا عصبانی شده؟!

بعد از خوردن قهوه از کافی شاپ خارج میشیم ، از اون موقع هری باهام حرفی نزده به جز این که وقتی بهش گفتم بریم خونه ی من ، جوابم رو با به باشه ی کوتاه داد. پس الان ما توی ماشین نشستیم و اون داره به سمت خونه ی من رانندگی می‌کنه.

به خونه که رسیدیم اول من پیاده میشم ، کیلدهام رو از جیبم در میارم در رو باز میکنم و داخل میشم ، در رو باز میذارم و صداهای پایی که از پشتم میاد بهم میفهمونه که هری هم اومده.

بعد از این که هردومون داخل شدیم ، هری روی مبل میشینه من هم میرم داخل اتاقم تا لباسهام رو عوض کنم.

من تصمیم داشتم وقتی رفتیم کافی شاپ در مورد اتفاقاتی که بینمون افتاد با هم صحبت کنیم چون وضعیت الان ما زیاد مشخص نیست ولی خب بعد از اون اتفاق و قهر اقای استایلز کوچولو موفق به انجام اینکار نشدیم ولی خب من هنوز هم نیاز دارم تا یه وقتی گیر بیارم و در مورد این مساعل با هری صحبت کنم. خودم اونقدر گیجم که باور اتفاقات با این سرعتی هم که رخ داد واسم سخت و غیر قابل هضمه.

بهرحال بعد از عوض کردن لباسهام وارد سالن میشم و تازه یادم میفته هری هنوز با لباسهای بیرون نشسته و خب مطمعنا توی این لباسها راحت نیست. پس به اتاقم برمیگردم و همون لباسهایی رو که دفعه ی قبل بهش دادم و نسبت به لباسهایم دیگم یکم بیشتر باهاش فیت بود رو برمیدارم و اونها رو روی تختم میذارم. دوباره به سالن برمیگردم.

+هری؟ من لباس راحتی برات روی تختم گذاشتم اگه خواستی عوضشون کن!

من میگم و اون سرش رو تکون میده و به سمت اتاقم میره و من هم منتظر میمونم تا اون کارهاش رو انجام بده و من بعد مثل مردهای بدبخت برم منت کشی!

خدایا کی فکر میکرد لویی تاملینسون به این روز برسه؟!

به داخل اتاق نگاه کوچیکی میندازم لباسهاش رو که پوشید وارد اتاقم میشم.

قبل از اینکه برگرده از پشت بغلش میکنم. سعی میکنه دستهام رو از دور بدنش ازاد کنه و موفقم میشه. و وقتی که برمی‌گرده ، من اون رو روی تخت هل میدم و خودم روی پاهاش میشینم و شروع به قلقلک دادنش میکنم

+یادته من و چند بار قلقلک دادی؟ چطوره انتقامم رو الان بگیرم؟ هوم؟

من میگم و اون فقط در حال خندیدنه طوری من از چشماش اشک میاد و صورتش قرمز شده!

اوه خدا اون خیلی کیوته!

_نه......نهههه. لوو..

خنده نمی‌ذاره حرفش رو درست بزنه.

+پس بگو من و بخشیدی تا ولت کنم.

_باشهههه... باشه بخشیدم

میگه و من دستام رو برمیدارم.

خب من دقیقا از اون کاری که اون تا به حال ازش استفاده میکرد ، استفاده کردم و اوه ببین موفق هم شدم.

کنارش دراز میکشم و خودم روی توی بغلش جا میکنم. اورم گونش رو می‌بوسم. میخنده و دوباره چالش معلوم میشه اینبار محکم تر بوسش میکنم. سرم و بالاتر میبرم و یکم از بدونم رو ، روی هری قرار میدم. موهاش و از توی صورتش کنار می‌زنم.

+بریم شام؟

_بریم.

اون میگه و خیلی ناگهانی من و بغل میکنه و من هرچی تقلا برای پایین اومدن میکنم فایده ای نداره....

بله دقیقا!

اقای استایلز خیلی قویه!

......

سلام✋

این چپتر خیلی طولانی بود و کلی لری مومنت داشت ، خب بگین نظرتون در مورد لری مومنت ها چی بود؟!🙈

اتفاقات زیادی تو راهه👀

مرسی که میخونین🙏

دوستتون دارم😘

Continua a leggere

Ti piacerà anche

44.3K 7.2K 30
[ C O M P L E T E D ] داستانی که توش لویی سعی میکنه کسی باشه که نیست، هری فردی بی توجه و زین فردی مشکوکه و لیام برای همه اونجاست و نایل هم نایله. (یا...
86.8K 9.5K 36
_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم
124K 18K 30
[Completed] " تو خیلی ریزه میزه و شکننده ای. من میخوام همونطور باهات رفتار کنم" لویی با یکی از فرهای هری بازی میکنه و لبخند میزنه " پسر پرفکت من. هزا...
24.8K 6.2K 40
❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فر...