Change (L.S)

By Fff_Writer

159K 18.6K 7.7K

یه نفر که باعث میشه زندگیت تغییر کنه... . . . همونیه که تو رو عاشق خودش کرده... More

A New Story
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Not an update
Chapter 28
Cahpter 29
Chapter 30
آشنایی با شما😘
Chapter 31
Not An Update
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Sorry
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40 (Last Chapter)
Goodbye

Chapter 17

3.1K 431 228
By Fff_Writer

دید لویی:

باورم نمیشه که دوباره میبینمش.

+جاسپر!

من میگم و اون با لبخند همیشگیش بهم نگاه می کنه.

سرشو تکون میده.

_آره ، منم! جاسپرم.

میگه و دستاشو باز می کنه.

بغلش میکنم.

محکم.

دلم براش تنگ شده بود.

از بغلش بیرون میام.

اونو به داخل خونه دعوت میکنم.

زین و لیام و میبینم که کنار هم ایستادن و‌ دارن نیشخند میزنن.

اونا عوضین!

عوضی های دوست داشتنی!

با هم روی مبل میشینیم.

زین و لیام به بهونه ی آماده کردن میز شام ما رو تنها میزارن.

+باورم نمیشه که اینجایی!

_منم همینطور!

خنده ی ارومی میکنه.

حالا می فهمم که چقد دلم براش تنگ شده بود.

_خب چه خبر؟! کارهات خوب پیش میره؟!

+بد نیست! تو که بهتر فرانک و‌ میشناسی!

سرشو تکون میده.

_میدونم.

میگه و انگار توی فکر فرو میره.

_من متاسفم که...

+متاسف نباش. اون تصمیم خودم بود.

می دونم قرار بود چی بگه پس حرفشو قطع میکنم.

+خب حالا تو بگو! اون دختر افسانه ای کجاست؟!

میگم و لبخند میزنم ، ولی اون حالت چهرش تغییر میکنه.‌

من چیز بدی گفتم؟!

+اممم. چیز بدی گفتم جاسپر؟!

_خب میدونی لویی... ما.... ما بهم زدیم.

چی؟!

+بهم زدین؟! یعنی چی بهم‌ زدین؟!

میگم و من واقعا تعجب کردم.

اونا قرار بود ازدواج کنن.

یعنی چی که بهم زدن؟!

_راستش...

_شام آمادست پسرا.

زین میگه و نمیزاره جاسپر حرفش رو ادامه بده.

با هم سمت میز میریم.

زین و لیام روی صندلی های کنار هم میشینن و من و جاسپر هم کنار هم و رو به روی اونها میشینیم.

زین و لیام واسه امشب خیلی زحمت کشیدن. کاملا مشخصه که بخاطر برگشتن جاسپره.

مشغول خوردن غذامون میشیم.

حرف خاصی زده نمیشه.

فقط اینکه جاسپر خودش از قبل واسه برگشتن برنامه ریزی کرده بود و به زین و لیام هم خبر داد تا من سوپرایز بشم.

اون همیشه عاشق سوپرایز کردن بود.

.......

غذامون که تموم شد دوباره به اتاق نشیمن میریم.

یکم فیفا بازی میکنیم و مثل همیشه من برنده میشم و دوباره تا یک ساعت داشتم غرغر های زین و تحمل میکردم.

با اصرار لیام، من و جاسپر هر دو قبول کردیم که امشب پیششون بمونیم.
بعد از چند ساعت بالاخره وقت خواب میشه.

زین و لیام میرن اتاق خودشون ، من و‌ جاسپر هم میریم به سمت اتاق مهمان.

خونه ی زین و لیام خیلی بزرگ نیست و فقط یک اتاق مهمان داره ولی خب دوتا تخت وجود داره پس لازم نیست یکیمون روی زمین یا کاناپه بخوابه.

با هم وارد اتاق میشیم.

میرم داخل حموم و‌ لباسامو سریع عوض میکنم.

وقتی میام بیرون ، جاسپر هنوز لباساشو عوض نکرده.

روی تختم میشینم.

بلند میشه و رو به روم می ایسته.

لباسشو در میاره و‌ مشغول عوض کردن لباساش میشه.

رو مو برمیگردونم و روی تختم دراز میکشم.

بعد از چند لحظه اونم روی تخت دراز میکشه.

بودن من و جاسپر توی یه اتاق باعث میشه بعضی از خاطرات برام زنده بشه.

فلش بک:

پتو رو روی هر دومون میکشه.

_نترس لویی.‌من همینجام. نترس.

میگه و موهای عرق کردم و از صورتم کنار میزنه.

سرمو‌ تکون میدم.

دوباره رعد و برق میزنه و‌ من خودم و بیشتر به جاسپر میچسبونم.

بعد از چند دقیقه ، هوا اروم تر میشه.

اروم سرمو‌ از روی شونش برمیدارم و بهش نگاه میکنم.

اونم بهم نگاه می کنه.

_دیگه تموم شد.

لبخند میزنه.

بعد از چند لحظه ، احساس میکنم که داره سرشو بهم نزدیک می کنه ،
اونقدر نزدیک که میتونم نفس هاشو احساس کنم.

نزدیک تر میشه و میخواد من و ببوسه.

سرمو عقب میکشم.

+ما....! ما نمی‌تونیم.

این تنها چیزیه که قبل از خارج شدنم از اتاق میگم و توجهی به جاسپر نمیکنم که مدام اسممو‌ صدا میزنه.

پایان فلش بک.

دوباره بهش نگاه میکنم.

اونم داره به من نگاه می کنه.

_خدا می دونه چقد دلم برات تنگ شده بود.

+دل منم همینطور.

همینطور بهم نگاه میکنیم و من ادامه میدم:

+ولی تو‌ نامرد بودی! تو بی خبر گذاشتی و رفتی.

میگم و اون جوابی نمیده.

حدس میزنم بدونم چرا اون رفت.

حرف بدی زدم پس سعی میکنم یه چیز دیگه بگم.

+خب نگفتی؟! چرا با‌ اون دختر افسانه ای بهم زدی؟! شما نامزد بودین و من حتی یه بار هم ندیدمش.

میگم و‌منتظر جوابش میمونم.

_قضیش طولانیه لویی.

+بگو. لطفا. می خوام بدونم.

_خب من فهمیدم که اون یه دختر افسانه ای نیست بلکه یه دروغگوعه و فقط دنبال پولمه.

اون میگه و معلومه با یاد آوری خاطراتش ناراحت و عصبی شده.

_میشه بعدا راجع بهش صحبت کنیم؟! قول میدم اینکارو بکنیم.

نمیخوام اذیتش کنم پس فقط سرمو تکون میدم.

سعی میکنم خودم هم بهش فکر نکنم.

+شب بخیر.

_شب بخیر لو.

چشمام و میبندم و چند دقیقه بعد وارد دنیای دیگه ای میشم.

.......

واسه ی امروز ما تصمیم گرفتیم جاسپر با من به شرکت بیاد تا با محل کارم آشنا بشه.

امروز یه جلسه کلی واسه ی همه کارمند های شرکتمه پس این طوری جاسپر میتونه با اونا هم آشنا بشه.

زین و لیام حدودا یه ربع پیش رفتن.

بالاخره من و جاسپر هم آماده میشیم.

سوار ماشینم میشیم و به سمت شرکت حرکت میکنیم.

وقتی رسیدیم وارد اتاقم میشیم.

من پشت میز میشینم و اونم رو به روی من میشینه.

سامانتا واسمون قهوه میاره.

قهومون رو میخوریم و با هم گپ میزنیم.

بعد از نیم ساعت صدای در میاد و چند لحظه بعد یه پسر چشم سبز وارد اتاقم میشه.

هری!


دید هری:

اونی که پیش لویی نشسته و داره من و نگاه می کنه جاسپر نیست. مگه نه؟!

اون لعنتی اینجا نیست مگه نه؟!

نه!!

اون لعنتی دقیقا همین جاست. درست رو به روی من.

پاهام خشک شده ولی میرم.

باید برم.

نه من نمیرم.

من فرار میکنم.

آره من از اونجا فرار کردم.

چند دقیقه بعد خودم و توی دستشویی پیدا میکنم.

توی آینه به خودم نگاه می کنه.

تمام صورتم قرمز شده.

آره من دارم آتیش میگیرم.

به صورتم آب میزنم تا شاید حالمو بهتر کنه.

در دستشویی باز میشه و بعد لویی وارد میشه.

اون چرا اینحاست؟!

_هری؟!

میگه و صداش وقتی اسممو صدا میزنه آتیش درونم و کم می کنه.

_هری؟! حالت خوبه؟!

اوه چی شده؟! لویی مهربون شده؟!

چیزی نمیگم.

مچ دستم می گیره و من و دنبال خودش میکشونه.

نمی دونم داریم کجا میریم ولی دنبالش میرم.

بعد چند لحظه وارد یه اتاق میشیم.

دستمو ول می کنه و رو به روم می ایسته.

_نگفتی؟!

میگه و ابروهاشو بالا میده.

نا خود آگاه تصویر‌ جاسپر توی ذهنم میاد.

این که اون با لویی بود.

با لویی بود.

چرا با لویی بود؟!

دستمو توی موهام میکنم و عصبی میکشمشون.

_وات د فاک! بگو چه مرگته هری؟!

داد میزنه.

پس لویی عصبانی برگشته.

+اون لعنتی اینجا چیکار می کنه لویی؟!

_چی؟!

میگه و از حرفم تعجب میکنه.

+اون...! اون لعنتی! جاسپر اینجا چیکار می کنه لویی؟!

_چی؟! تو اونو از کجا می شناسی؟!

چشماش از تعجب گرد شده.

+کیه که اونو نشناسه؟! اون یه عوضیه!

پوزخند میزنم.

_نه نیست. معلوم هست داری چی میگی هری؟!

با جدیت میگه.

+تو اونو نمیشناسی!

_چرا من اون و میشناسم. بهتر از هر کس دیگه ای میشناسمش. اون دوست منه.

داد میزنه و توی چشماش میشه عصبانیت و دید.

+تو چطور‌ با همچین کسی دوستی؟!

_مراقب حرف زدنت باش هری. تو خودت هم نمی فهمی داری چی میگی!

بازم داد میزنه.

_تو اونو‌ نمیشناسی.

+این تویی. این تویی که یه احقمی چون اون یه عوضیه!!

منم داد میزنم.

صورت هر دومون از عصبانیت قرمز شده.

من نمی خوام.

نمی خوام لویی با اون دوست باشه.

نمی خوام طرف اون باشه.

من نمی خوام.

لویی به چرت و پرت گفتناش ادامه میده و من دیگه چیزی نمی فهمم.

اون باید خفه شه!

من باید خفش کنم!

همین کارو هم میکنم.

'با گذاشتن لبام روی لباش؟!؟!؟!؟!'


..........................

سلام.😊

نظرتون در مورد این چپتر چیه؟!🙈

نظرتون کلا در مورد فف چیه؟! مزخرفه؟! خوبه؟ قابل تحمله؟!💘

لطفا بگین💖

دوستوووون دارم😘

Continue Reading

You'll Also Like

H568 [L.S] By zed

Fanfiction

31.7K 6.5K 61
[Completed] سرفه های پی در پی امونشو بریده بود و حتی نمیتونست درست نفس بکشه.ربات های خالی از احساسی که توی روپوشای سفید، اسم دکتر رو به یدک میکشیدن د...
40.3K 8.1K 33
توی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.
86.8K 9.5K 36
_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم
44.3K 7.2K 30
[ C O M P L E T E D ] داستانی که توش لویی سعی میکنه کسی باشه که نیست، هری فردی بی توجه و زین فردی مشکوکه و لیام برای همه اونجاست و نایل هم نایله. (یا...