Change (L.S)

By Fff_Writer

159K 18.6K 7.7K

یه نفر که باعث میشه زندگیت تغییر کنه... . . . همونیه که تو رو عاشق خودش کرده... More

A New Story
Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Not an update
Chapter 28
Cahpter 29
Chapter 30
آشنایی با شما😘
Chapter 31
Not An Update
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Sorry
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40 (Last Chapter)
Goodbye

Chapter 9

3.3K 464 184
By Fff_Writer


دید هری:

اون اینجاست!

نامزد سابقم!


ااون الان پشتش به منه و نمیتونه منو ببینه ،البته اگرم میتونست بازم منو نمیدید!

اون چطوری لندنه؟

اون چطوری لویی رو‌ میشناسه؟

واسه چی به این مراسم اومده؟

اینا سوال هایی ان که از خودم میپرسم.

دوباره بهش نگاه میکنم دستشو میاره بالا تا موهاشو درست کنه!

دست چپشو!!!

ولی‌ اون حلقه ای نداره؟ مگه قرار نبود؟....

متوجه نگاه لویی میشم ، قبل از اینکه چیزی بگه از اونجا دور میشم به سمت دستشویی میرم ، درشو باز میکنم و واردش میشم.

خودمو تو آینه نگاه میکنم ، دارم خودمو مبینم ،

خودمو توی سه سال پیش...:

فلش بک:

+خواهش میکنم!

با التماس میگم و اشکام دیگه راهشونو پیدا کردن!
در چمدونشو میبنده و مشغول پوشیدن لباساش میشه.

_ما دیگه نمیتونیم با هم باشیم هری! فکر کنم قبلا حرفامو بهت زدم.

میگه و مشغول جمع کردن بقیه وسایلش میشه.

+ما سه ساله با همیم ربکا! قراره ازدواج کنیم.
تو... تو چطور میتونی انقد راحت اینا رو بگی؟
تو چطوری میخوای انقد ساده ترکم کنی لعنتی؟

داد میزنم و صدام میلرزه. اشکام بی نهایت در حال ریختنن!

_ما سه سال با هم 'بودیم' و قرار 'بود' ازدواج 'کنیم'.

میگه و کاملا آماده ی رفته!

توی اشکام میخندم ، با صدا عین دیوونه ها میخندم.

+این همه ی اون چیزیه که میخوای بگی؟

میگم و با التماس نگاهش میکنم ، من احمق هنوز امید دارم که حداقل یه چیز خوب ازش بشنوم.

_رابطه من با تو بزرگترین اشتباه زندگیم بود.

میگه و در رو باز می کنه تا از خونه خارج شه ، قبل رفتن دوباره روشو برمیگرونه:

_ و یه چیز دیگه , 'تو رقت انگیزی هری!'

در و با صدا میکوبه و میره...

واسه همیشه میره و من روی زانوهام میفتم.

'اون.. به من.. گفت ... من رق_ت ان_گی_زم ! آخرین حرفی ... که زد این بود که من...'

با صدای بلند گریه میکنم

'ربکای من... اون من و برای همیشه ترک کرد!'

پایان فلش بک.

هجوم خاطرات گذشته ، لحظه های خوب و بدمون باعث میشه فریاد بزنم +نهههههه!

میگم و سرمو تو دستام میگیرم ، اشکام پایین میریزن.

بعد از چند دقیقه به خودم میام.

نه نباید اینکارو با خودم کنم. اون هری سه سال پیش مرده و الان من یه هری جدیدم. هری ای که ربکایی رو نمیشناسه ، هری ای که ربکایی تو زندگیش وجود نداشته!

آره من یه هری جدیدم!

به چشمام تو آینه نگاه میکنم ، قرمز شدن! به صورتم آب میزنم و موهامو دوباره حالت میدم تا قیافم داغون بنظر نرسه. خوشحالم که کسی دستشویی نبوده و البته موسیقی ای که داره پخش میشه هم کمک خوبی بوده! قیافه جدی به خودم میگیرم.

'من هری استایلزم! هری جدید!'

با خودم تکرار میکنم. نفس عمیقی میکشم و از دستشویی خارج ‌میشم.

به مهمونی برمیگردم و به اطرافم نگاه میکنم ، اون رفته! احتمالا چون فهمیده یکی از رییس های شرکت منم. خب ، رفته که رفته! دیگه برام مهم نیست چون من که اونو نمیشناسم مگه نه؟!

_Oi oi

صدایی که از پشت سرم میاد باعث میشه رومو برگردونم و البته کی میتونه باشه جز لویی؟

+سلام

با لحن ساده ای میگم .

بهم چشم غره میره. باز چیکار کردم؟!

_این همه مدت کجا بودی؟!

+دستشویی؟؟

بیشتر با حالت سوالی میگم.
به اون چه ربطی داره که من کجا بودم؟ مهم اینکه تو مراسم هستم.

_دستشویی؟ دقیقا داشتی چیکار میکردی؟

اون ازم میخواد که بگم داشتم تو دستشویی چیکار میکردم؟

+ خب میدونی کاری که همه میکنن میری تو دستشویی شلوارتو میکشی پایین شورتت رو هم همینطور و بعد جیش میکنی ، اگرم جیش نبود خب پس....

_فقط خفه شو استایلز!!

میگه و با یه قیافه ای نگام میکنه.‌

قیافش بهم میگه که چندشش شده؟ خب مگه چیه؟ اون جیش نمیکنه؟!

با هم به اون طرف سالن میریم و مشغول سلام کردن به مهمونا میشیم.

اوه گاد! من از این کار متنفرم!!

با‌ اومدن فرانک به سمتمون ، صدای نفس های لویی بلند میشه! اون عصبی شده!

نمی دونم چرا اون نسبت به فرانک اینطوریه ، توی جلساتی که داشتیم هم همینطوری بود.

_تبریک میگم اقایون. مطمعنا همکاری خیلی خوبی خواهد شد.

و بعد با یه نیشخند به لویی نگاه میکنه؟! بین اونا چه خبره؟!

لویی جوابی نمیده. برای اینکه جو رو بهتر کنم سرمو تکون میدم و لبخند میزنم.

+ممنون آقای فرانک ، مطمعنا همینطوره!

کسی به سمتمون میاد و به این جو و مکالمه پایان میده.

میگه وقت عکس گرفتن و آغاز اصلی مهمونیه و من و لویی با هم به جایگاهی که واسمون آماده شده میریم.

عکاس ها آماده میشن و شروع به عکس گرفتن میکنن درحالی که من و لویی برای نشون دادن همکاریمون به هم دست میدیم. میتونم حس کنم که لویی چقد عصبیه!

عصبی از چی؟ از این همکاری پس چرا قبولش کرد؟

از فرانک؟ چی بین اوناست؟

بالاخره عکس گرفتن دوربین ها تموم میشه و دوتا کیکی که آماده شده بود رو میارن یکی رو من با چاقو میبرم و اون یکی رو لویی.

همه دست میزنن و به من و لویی و یا‌ خودشون تبریک میگن.

بالاخره مهمانی و پذیرایی تموم میشه. توی این مدت من کنار نایل بودم و جما هم البته که پیش لاتی بود. اونا تو این مدت خیلی صمیمی شدن. و لویی هم پیش زین و لیام بود ولی میشد خیلی راحت از قیافش فهمید که حوصله اونا رو هم نداره!!

بعد از اینکه مهمان ها شروع به ترک مراسم کردن. به جما میگم که مت میاد دنبالش و‌ میتونه با اون برگرده خونه و اینکه من بعدا میام.

سرشو تکون میده و اونم از مهمانی خارج میشه.

بعد از رفتن جما به کلابی که طبقه ی دیگه ساختمان قرار داره میرم.

من تصمیم گرفتم ربکا رو فراموش کنم پس‌فکر کنم یکم مشروب کارمو راحت کنه تا دیگه فکر امروز و نکنم.

وارد کلاب میشم ، زیاد شلوغ نیست. به سمت بار میرم و میشینم.

+یه لیوان ویسکی‌ لطفا!

یه لیوان ویسکی

دو لیوان ویسکی

سه لیوان ویسکی‌

چهار ، پنج

و من کاملا مستم!!

چشمام قرمز شده و‌ میسوزه ، نمیتونم خوب ببینم. سرم به شدت گیج میره.

سر‌گیجه ی شدیدم باعث میشه سرمو روی بار بزارم تا انقد همه چیز دور سرم نچرخه!

یه صدایی رو میشنوم که چیزی میگه! چقد آشناست! اون کیه؟

سرمو بالا میگیرم تا نگاش کنم ولی بازم نمیتونم تشخیص بدم که اون کیه جلوتر میرم تا بهتر نگاه کنم ، ولی‌ یهو‌ همه چیز میچرخه و تاریک میشه!

آخرین چیزی که میشنوم صدای اون فرد بود که اسممو صدا میکرد.

💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

سلامممم.💕

کیا ربکا رو یادشونه؟ عکسشم براتون گذاشتم.😘

من سرما خوردم ولی با این حال اپ کردم ، حداقل با کامنتاتون بهم انرژی بدین💖

مرسی که میخونین. دوستتووووون داارم😍

Continue Reading

You'll Also Like

17.3K 2.6K 42
_خستم! +خب استراحت کن! _نه،تو نمیفهمی...
124K 18K 30
[Completed] " تو خیلی ریزه میزه و شکننده ای. من میخوام همونطور باهات رفتار کنم" لویی با یکی از فرهای هری بازی میکنه و لبخند میزنه " پسر پرفکت من. هزا...
118K 13.8K 33
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
81.2K 17.3K 52
~Completed~ Sariel: -Beloved of God... -Prince/princess of God... ‌ ◀هشدار: این داستان شامل توصیف صحنه های جنگ، مرگ و شکنجه هست.▶ ◁‌این داستان BDSM ن...