BAD BOYS

Oleh hikari8569

52K 11K 6.3K

کاپل اصلی: کوکگی کاپل فرعی: مخفی ژانر: رمنس، مدرسه ای، انگست Lebih Banyak

Part 0
Part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23
Part 24
Part 25
Part 26
Part 27
Part 28
Part 29
Part 30
Part 31
Part 32
Part 33
Part 34
Part 35
Part 36
Part 37
):
Part 38
Part 39
Part 40
Part 41
Part 42
Part 43
Part 44
Part 45
Part 46
Part 47
Part 48
Part 49
Part 50
اطلاعیه؟
Part 51
Part 52
Part 54
Part 55
Part 56
Part 57
Part 58
Part 59

Part 53

1.1K 200 136
Oleh hikari8569

بلافاصله بعد از باز کردن در جونگ کوک با هل دادنش کامل بازش کرد و وارد خونه شد

نگاه بی حوصله ای بهش انداخت و گفت: چی میخوای

چند قدمی بینشون فاصله بود که با طی شدن توسط جونگ کوک و با سرعت‌ زیادی باعث شوکه شدن و عقب کشیدن یونگی شد

یونگی با صدای کمی بلندی گفت: چتهه

جونگ کوک اما بی اهمیت به‌ عقب رفتن‌ و حرف یونگی جلوتر میرفت تا اینکه کامل به یونگی چسبید

دستش رو اروم‌ بالا برد و روی شونه ی یونگی گذاشت در حالی که با چشمهایی که کمی بیشتر از حالت عادی باز شده بودن و نگاه ناخوانایی به چشمهای متعجب و گیج یونگی زل زد

یونگی خواست خودش رو عقب بکشه اما جونگ کوک محکمتر شونه اش رو بین انگشتهاش گرفت و مانع شد

درسته یونگی بدن کوچکتری نسبت به جونگ کوک داشت ولی دلیل نمیشد ازش ضعیف تر باشه و قطعا میتونست خودش رو از دستش ازاد کنه ولی نگاه عجیب جونگ کوک و صورتش که کمی رنگ پریده بود مانع اینکار شد‌

برای اولین بار میخواست با اون پسر کنار بیاد و ببینه مشکل لعنتیش چیه

اخمهاش رو توی هم کشید و با لحن‌به ظاهر سردی گفت: چیزی میخوای؟

کم کم چهره ی جونگ کوک از اون حالت کپ کرده و عجیب در اومد و کمی نگرانی توی صورتش پخش شد

لبهاش رو با نوک زبونش خیس کرد و بعد با صدایی که بیشتر زمزمه به نظر میرسید گفت: میتونم‌ یه چیزی بگم؟

یونگی بی حرف بهش زل زد تا به حرف بیاد اما جونگ کوک باز گفت: میتونم؟

چشمی چرخوند و با لحن کلافه ای گفت: بگو خب

دروغ بود اگه میگفت کنجکاو نشده
چون اینبار جونگ کوک متفاوت تر از دفعات قبلی و عجیب به نظر میرسید

جونگ کوک به ارومی دستش رو از شونه ی یونگی روی بازوش سر داد که باعث مور مور شدن یونگی از حس بدش شد

کمی خودش رو کنار کشید و نگاه بدی به جونگ کوک انداخت

+تو از من متنفری؟

_جوابش واضح نیست؟

جونگ کوک بی اهمیت به طعنه ی یونگی باز هم تکرار کرد: از من متنفری؟

یونگی با لحن تندی گفت: اره

اینطور نبود واقعا
اون ادمی نبود که زیاد نسبت به ادمای اطرافش احساس تنفر داشته باشه بیشتر حوصله شون رو نداشت
در حقیقت تنها ادمی که ازش متنفره پدرشه

چهره ی جونگ کوک کمی تو هم رفت ولی بعد در کمال تعجب لبخندی زد و ایندفعه با صدای بلند تر و خیلی جدی اما مهربون‌ گفت: اما من دوستت دارم

مبهوت به پسر روبه روش که انگار توی چشمهای مشکیش اتش بازی راه انداخته بودن خیره شد

این قطعا یه شوخی بود

_واقعا دیگه حوصله ی مسخره بازی هات رو ندارم بهتره زودتر گورت رو گم کنی

+من جدیم، من واقعا دوستت دارم

یونگی سریع جواب داد: ولی من نه، هیچوقت قرار نیست از کسی خوشم بیاد به خصوص تو

جونگ کوک چهره اش رو با بیچارگی تو هم کشید و ایندفعه در حالی که با ناراحتی و صدای نسبتا بلندی حرف میزد بازوی یونگی رو هم تکون میداد: هیچوقت فکر نمیکردم از کسی خوشم بیاد، اونم تو، تویی که دور از انتظار ترین ادم برای عاشق شدنی ولی حالا شده و مطمئنم دوست دارم یونگی

خیره به چشمهایی که برای اولین بار نم دار میدیدشون منتظر ادامه حرف هاش که شاید فقط کمی روش تاثیر گذاشته بود موند

+میدونم جز بیشتر گند زدن و مشکل درست کردن برات کاری نکردم، میدونم چقدر باعث ناراحتیت شدم ولی واقعا متاسفم بابتش و دارم از عذاب وجدان و ناراحتی به خاطر کارهایی که باهات کردم میمیرم قطعا بخشیدن خودم به خاطرشون سخت ترین کاره برام ولی از تو میخوام منو ببخشی و بهم یه فرصت بدی

لحظه ای مکث کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی ادامه داد: بهم یه فرصت بده تا برات جبران کنم، میدونم حسی مشابه مال من بهم نداری ولی خب همه ی سعیمو میکنم تا شده حتی یکم خودم رو تو زندگیت جا بدم

یونگی سرش رو پایین انداخت و بعد به ارومی گفت: نمیتونی، نمیتونم، نمیشه

و برای اولین بار برای کسی احساس تاسف کرد
چون جونگ کوک از بدترین ادم ممکن خوشش اومده بود کسی که به هیچ عنوان نمیتونست اینده ای باهاش داشته باشه

یونگی نمیتونست کسی رو دوست داشته باشه
تکیه کردن به کسی اعتماد کردن بهش رو بلد نبود

شاید هم باورش براش سخت بود
هنوز هم فکر میکرد جونگ کوک داره باهاش شوخی میکنه
یا اینکه چون یونگی براش نا ممکن ترین ادم به نظر میاد بهش جذب شده و اسمش رو گذاشته عشق

مگه نه چرا کسی باید از اون که نه تنها خوبی نداره بلکه زندگی و خودش پر از بدبختی، نا امیدی، عقده و حسرته خوشش بیاد؟

حتی اگه ساعت ها میشست و به خودش فکر میکرد باز هم حتی یه خوبی کوچک توی خودش و زندگیش پیدا نمیکرد

جونگ کوک هول زده و ترسیده از حرفهای یونگی گفت: اون فیلمی که ازت داشتم رو پاک کردم فقط برای اینکه دیگه نمیخام بیشتر از این اذیتت کنم چون دوستت دارم

یونگی اهی کشید و گفت: بس کن و فقط هر حسی فاکی نسبت بهم داری رو فراموش کن

جونگ کوک کمی عصبی و با صدای بلندی گفت: فکر کردی الکیه؟ فقط یه فرصت بهم بده باشه؟بزار دوست پسرت باشم، لطفا من نمیخوام دیگه برای چیزی زورت کنم

جمله اخر رو نالید و با التماس به یونگی خیره شد

بعد از سکوت کوتاهی یونگی مردد گفت: بهش فکر میکنم، یکی دو روز دیگه بیا اینجا تا جوابمو بهت بگم

جونگ کوک لبخند بزرگی زد و گفت: باشه پس، فردا میام

یونگی دستی روی صورتش کشید و گفت: خیلی خب فقط عصر یا شب بیا، حالا هم برو

جونگ کوک سری تکون داد و با قلبی که از هیجان محکم میکوبید اونجا رو ترک کرد

و بعد هر دو با خودشون فکر کردن که چقدر تو یه روز همه چیز تغییر کرد

***

دستی به بینی دردناکش کشید و روی نیمکت قرمز دنگ دراز کشید

درختهای گیلاس و سیبی که جلوی نمیکت بودن باعث شده بود‌ کسی زیاد دیدی به اونجا نداشته باشه

پلکهاش رو روی هم فشرد و بعد از مدتی با کمی از هم فاصله دادنشون به پسر مو نقره ای روبه روش که پنبه ای رو به ارومی روی زخم هاش میکشید خیره شد

درست بعد از کتک خوردنش توسط جونگ کوک و تنها گذاشته شدنش پسر اشنایی رو دید که از سمت دیگه ی خیابون خلوت داشت سمتش میدویید

بعد هم که بدون حرفی بهش کمک کرد تا خودش رو به یکی از نیمکت ها برسونه و روش بشینه حالا هم داشت زخم های روی صورتش رو تمیز میکرد

تهیونگ: اسمت رو درست یادم نیست؟

پسر نگاه بدی بهش انداخت و به ارومی گفت: جیمینم

تهیونگ: اها، منم تهیونگم

جیمین پوکر نگاهش کرد و گفت: اسمت رو میدونم، حافظه داغون خودت رو با مال من مقایسه نکن

تهیونگ اروم خندید که با درد گرفتن زخم گرفتن زخم گوشه ی لبش اخم هاش‌ رو توی هم کشید

جیمین که‌ متوجه شده بود بهش تشر زد: نخند درد میگیره زخمت و ممکنه باز شه

تهیونگ فقط سری به نشونه تایید تکون داد

بعد از کمی جیمین به حرف اومد: کی اینجوری کتکت زده؟

تهیونگ: دوستم، البته فکر نکنم دیگه دوست باشیم

جیمین ابرویی بالا انداخت: اوه پس از این دعوا چیزا بوده

تهیونگ با لحنی که خنده درش معلوم بود گفت: دعوا چیزا؟

جیمین در حالی که انگار میخواست یه مسئله سخت ریاضی رو توضیح بده دستهاش رو توی هوا تکون داد و گفت: همین دعواهایی که سر اینجور چیزا بین دوستاست

تهیونگ در حالی که سعی میکرد نخنده تا دوباره زخمش درد نگیره گفت: چجور چیزایی؟

با دیدن قیافه ی عصبی جیمین طاقت نیاورد و خندید که البته به خاطر دوباره درد گرفتن زخم زیاد طول نکشید و در اخر یه پس گردنی هم از جیمین دریافت کرد: مگه نمیگم نخند، اینقدر سخته جلوی اون نیشتو بگیری تا کش نیاد

تهیونگ قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت: ببخشید خب

جیمین سری از روی تاسف براش تکون داد و چیزی نگفت

با تموم شدن کارش از جاش بلند شد و پنبه های کثیف رو توی سطل زباله ای که اونجا بود انداخت و دوباره پیش تهیونگ که تمام مدت خیره بهش بود برگشت

تهیونگ مردد پرسید: اون روز چرا جلوی در خونه ی یونگی بودی؟ اون پسر رو از کجا میشناسی؟

جیمین اخمی کرد و با لحن تندی که تهیونگ انتظارش رو نداشت گفت: به تو ربطی نداره، من دیگه میرم خدانگهدار

و بدون اینکه فرصتی به تهیونگ شوکه بده تنهاش گذاشت

حالا تهیونگ بیشتر از قبل درباره ی رابطه ی جیمین و یونگی کنجکاو شده بود

قطعا ازش سر درمیاورد
البته بعد از اینکه تونست اوضاع بین خودش و جونگ کوک رو درست کنه

با یاداوری اتفاقی که بینشون افتاد اهی کشید

این فکر که جونگ کوک الان داشت به یونگی اعتراف میکرد داشت دیوونه اش میکرد

احساس خوبی نداشت
نه به کاری که با جونگ کوک کرده بود
نه به کاری که جونگ کوک میخواست انجام بده

***
[روز بعد: ۷ بعد از ظهر]

دستی به یقه ی هودیه خاکستریش کشید و درستش کرد

بعد از صاف کردن گلوش لبخندی زد و چند مشت اروم به در زد

این دفعه برعکس دفعات قبلی در خیلی زود باز شد

ولی ادم روبه روش نه یونگی بود نه مینهی و نه حتی اون پسر مو نقره ای که یکبار بیشتر ندیده بودتش

یه دختر با موهای بنفش کوتاه با تتوهای روی گردن و بازوش که به خاطر تیشرتش معلوم بود روبه روش بود

لبخندش محو شد و با درک موقعیت اخم هاش رو توی هم کشید

نگاه دوباره ای به خونه ای که زنگش رو زده بود انداخت تا مطمئن بشه درست اومده

عصبی از دختر که رگه های قرمزی توی سفیدی چشمهاش بود پرسید: تو کی هستی؟

دختر ابرویی بالا انداخت: این چه سوال چرتیه، صاحب خونه ام، جناب کی باشن؟

جونگ کوک پوزخند عصبی زد و گفت: صاحب خونه؟ تا اونجایی که میدونم مین‌ یونگی اینجا زندگی میکنه و مال اونه

با حرفش دختر ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت: اشناشی؟

+اره

دختر: تو دیگه چجور اشنایی هستی که نمیدونی اسباب کشی کرده

با حرف دختر برای ثانیه ای نفس توی سینه اش حبس شد و بعد از مدتی گفت: چی؟!

دختر بی حوصله جواب داد: خونه اش رو به من فروخته و دیگه اینجا زندگی نمیکنه

شاخه رزی که دستش بود روی زمین افتاد
و خودش مبهوت به لبهای دختر که داشت تکون میخورد ولی اون صدایی ازشون نمیشنید خیره شد

یونگی
رفته بود؟

طول کشید تا بلاخره حرفهای دختر رو درک کنه

دست لرزونش رو توی موهاش کشید

و بعد عصبی زمزمه کرد: پس این جوابته

_________________________________________
۱۷۵۰ کلمه

سلااااااام

پارت چک نشدهههه
نمیدونم چی نوشتم اصلا
این چند روز همش امتحان داشتم به خاطر همین وقت نشد بشینم درست بنویسم این پارتو

میخواستم بزارم برای فردا ولی دلم نیومد منتظرتون بزارم(":

میدونم این پارت پر از اشکاله🥲
پس لطفا هر مشکلی توش دیدید بهم بگید

و اینکه انگار چند نفر فکر کردن بد بویز داره به اخراش نزدیکه میشه ولی اینجوری نیست هنوز مونده تا تموم شه🤭🌸

دوستووووون دارم💕🌼

فعلا🌸

Lanjutkan Membaca

Kamu Akan Menyukai Ini

88.9K 13.5K 51
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...
246K 24.1K 46
نام↲ پنجاه سایه خاکستری خلاصه ↲ وقایع این رمان که در سیاتل ایالات متحده آمریکا رخ میده به بیان روابط عاطفی عمیق میان جئون جونگکوک، پسری باکره و فارغ‌...
42.8K 2.2K 32
+باید به اینجا عادت کنی بیبی‌گرل -نههههه،من‌‌ پیش تو نمیمونمم..ولم کننننن،توروخداااا +جیغ جیغ نکن،توکه دوس نداری از همین امروز تنبیه های سختت شروع شه...
30.2K 4.6K 28
تهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر... جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام...