BAD BOYS

By hikari8569

52K 11K 6.3K

کاپل اصلی: کوکگی کاپل فرعی: مخفی ژانر: رمنس، مدرسه ای، انگست More

Part 0
Part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23
Part 24
Part 25
Part 26
Part 27
Part 28
Part 29
Part 30
Part 31
Part 32
Part 33
Part 34
Part 35
Part 36
Part 37
):
Part 38
Part 39
Part 40
Part 41
Part 42
Part 43
Part 44
Part 45
Part 46
Part 47
Part 48
Part 49
اطلاعیه؟
Part 51
Part 52
Part 53
Part 54
Part 55
Part 56
Part 57
Part 58
Part 59

Part 50

866 180 265
By hikari8569

شاید میتونست سوهی هم متقاعد کنه

اگه اون رو هم طرف خودش داشت قطعا بهتر میتونست اون پسر رو از جونگ کوک دور نگه داره

سوهی شوکه گفت: دروغ میگی دیگه نه؟ امکان نداره، اون پسر همسن منه

تهیونگ دوباره نشست و گفت: خودت میتونی درموردش تحقیق کنی تا بفهمی دروغ میگم یا نه

جوری که با اعتماد به نفس و اطمینان حرف میزد به سوهی فهموند که حرفهاش حقیقتن

بعد از کمی سکوت خیره به چهره ی منتظر تهیونگ گفت: ولی به نظرم هنوزم کارت درست نیست، شاید بهتر باشه اول با اون پسر یکم اشنا بشیم و اونموقع میتونیم تصمیم بگیریم که ادم خوبیه یا بد

تهیونگ انتظار همچین حرفی رو از سوهی نداشت
فکر میکرد اون هم مثل خودش نگران جونگ کوک بشه ولی برخورد سوهی خلاف این رو ثابت کرده بود

تهیونگ: ادم خوب؟ جدی؟ یونگی همش هیفده سالشه ولی زندگیش از خیلی ها کثیف تره و کلی کار خلاف انجام داده بعد تو میگی ممکنه ادم خوبی باشه؟!
فکر نمیکردم همچین نظری داشته باشی
حقیقتا انتظار دیگه ای ازت داشتم، انگار جونگ کوک اونقدر هام برات مهم نیست

سوهی اهی کشید و با لحن ملایمی گفت: کارت عجولانه ست تهیونگ، درست نیست که به تنهایی برای جونگ کوک تصمیم بگیری

تهیونگ چشمی چرخوند و گفت: نظرت هر چیم باشه من قرار نیست تغییری تو کارم ایجاد کنم و پشیمون شم

ایندفعه سوهی جلوش ایستاد و با لحن جدی برعکس کمی قبل گفت: ببین یا اینکارت رو تموم میکنی و به جونگ کوک میگی اون اعترافت دروغ بوده و من اهمیتی به دلیلی که واسه ی دروغت براش میاری نمیدم یا خودم میرم حقیقت رو بهش میگم

و بعد بی توجه به تهیونگی که هر لحظه امکان داشت از شدت عصبانیت منفجر شه با سرعت زیادی اونجا رو ترک کرد

با رفتن سوهی تهیونگ عصبی دستی روی صورتش کشید و لعنتی به خودش فرستاد

قطعا احمقانه تر از اعترافش به جونگ کوک گفتن حقیقت به سوهی بودش

حالا مثل چی از حرف زدن با سوهی پشیمون بود
ولی خب الان دیگه فایده ای نداشت

***

_مینهی

با صدای اروم و گرفته ای خواهرش رو صدا زد
گلوش درد میکرد و این بعد از اون همه داد زدن طبیعی بود

خواهر کوچولوش که مثل خودش روی زمین و روبه روش نشسته بود با صدا زده شدنش بلاخره نگاهش رو از پارکت ها گرفت و به برادرش داد

مینهی: بله؟

صداش ضعیف و شاید کمی ترسیده بود

ولی از چی میترسید؟
سانگ وو که دیگه رفته بود

برای لحظه ای از ذهنش گذشت نکنه از خودش میترسید
ولی مگه چه کاری کرده بود؟

_متاسفم

چشمهای زیبا و معصوم مینهی کمی درشت شدن و گفت: برای چی؟

_برای اتفاقی که الان افتاد...متاسفم که اینقدر بی عرضه ام

و لبخند کوچک و دردناکی به اخر حرفهاش اضافه کرد

با شنیدن حرفهای برادرش دستهاش رو روی زمین گذاشت تا بلند شه و سمتش بره ولی خیلی سریع پشیمون شد

نگاه یونگی با همیشه فرق داشت و همینطور حالت چهره اش
دستهای لرزونش و موهای مشکی رنگی که نصف صورتش رو پوشونده بود همه باعث ترس مینهی شده بودن
این حالات برادرش براش جدید بودن

پس به جای رفتن پیشش سریع گفت: نه نه این تقصیر تو نیست...همش...همش به خاطر اون مردِ

پارچه شلوارش رو توی مشتش فشرد

نمیدونست درسته که جلوی برادرش از اسم پدر استفاده کنه یا نه
تا حالا هیچوقت از این کلمه برای خطاب کردن اون مرد استفاده نکرده بود
البته درست ترش اینه که بگیم تا حالا از اون مرد حرفی نزده بود
و همه ی اینها برای این بود که از وقتی یادش میومد برادرش نفرتش به اون مرد رو خیلی واضح نشون میداد و مینهی میترسید با زدن حرفی از اون یا پدر خطاب کردنش برادرش رو عصبی کنه

یونگی طوری که انگار حرفهای مینهی رو نشنیده باشه شروع کرد به حرف زدن: تو میتونستی تو یه خانواده بهتر باشی اصلا یه جای خیلی بهتر از اینجا میتونستی یه زندگی اروم داشته باشی اونموقع مثل همسنات دلیل گریه هات بخاطر چیزهای کوچک و ساده بود نه اینقدر ترسناک

بیشتر به نظر میرسید برادرش داشت برای خودش حرف میزد نه اون

لبهاش رو توی دهنش کشید و دستهاش رو مشت کرد

مینهی: اش..اشکالی نداره

_چرا داری ازم میترسی؟

یونگی خیلی ناگهانی گفت و مینهی رو شوکه کرد ولی بعد سریع شروع گرد به تکذیب: نه نه اینطور نیست، من هیچوقت ازت نمیترسم

_دروغ میگی

هیچوقت دوست نداشت اینطور با خواهر کوچکش صحبت کنه ولی الان مثل همیشه نبود

با بلند شدن مینهی نگاهشو بهش داد و تا وقتی که اونجا رو با قدم های تندش ترک و وارد اتاقش شد هم همونطور بهش خیره بود

انگار به مینهی فشار اورده بود
حالا بیشتر از قبل از خودش بدش میومد

بلند شد تا بره اشپزخونه و چیزی برای شام درسا کنه که مینهی با یه جعبه دستمال کاغذی از اتاق بیرون اومد

متعجب بهش خیره شد که مینهی با انگشت اشارش قسمتی از صورتش رو فشرد و گفت: اینجای صورتت خونیه باید تمیزش کنی بعد برات زخم هات رو ضد عفونی میکنم

و بعد با قدم های تند و کوچکش سمت برادر شوکه اش اومد و با فشار کمی که بهش وارد کرد اون رو دوباره روی مبل نشوند

به مینهی که با دقت مشغول پاک کردن رد خون روی صورتش با دستمال کاغذی بود خیره شد

چطور میتونست اون رو دوست نداشته باشه
چطور میتونست اون رو به خودش ترجیح نده
وقتی اینقدر خوب بود

***

زنگ در خونه رو فشرد و منتظر موند
کمی بعد در با صدای تیکی باز شد انگار چهره اش معلوم بود که بدون حرفی در رو باز کرده بودن

اروم در رو هول داد و وارد حیاط شد

بدون توجه به حیاط بزرگ خونه ی جئون و درخت های نارنج و نارنگی که دور تا دور حیاط رو گرفته بودن سمت در ورودی رفت

با وارد شدنش به فضای خونه خیلی سریع خانم جئون رو دید که داشت برای استقابلش سمتش میومد

سریع تعظیم کوتاهی کرد و سلام کرد

خانم جئون یکی از لبخندهای زیباش رو زد و بی مقدمه اون پسر رو تو اغوشش کشید

خانم جئون: چطوری تهیونگ؟ کم سر میزنی بهمون

اون زن بیشتر اوقات رفتار گرم و صمیمانه ای داشت و اکثر اوقات یه لبخند ملیح روی لبهاش بود

با بیرون اومدنش از اغوش اون زن اون هم متقابلا لبخندی زد و گفت: خوبم ممنون متاسفم که این چند وقت نیومدم دیدنتون

خانم جئون: اوه اشکالی نداره

تهیونگ با تردید گفت: جونگ کوک خونست؟

خانم جئون: نه عزیزم همین یکم پیش رفتش بیرون

تهیونگ: نمیدونید کجا رفتش؟

خانم جئون: نه چیزی بهم نگفت، کاری مهمی باهاش داری؟

تهیونگ: نه فقط همینجوری خواستم ببینمش

نیم ساعت بعد تهیونگ بعد از اینکه با تعارف مادر جونگ کوک روی مبلمانشون نشست و در حالی که ازش پذیرایی میشد صحبت کوتاهیم با مادر جونگ کوک داشت از اونجا رفت

با رفتن تهیونگ خانم جئون نفسش رو صدا دار بیرون داد و بعد سمت اتاق پسرش راه افتاد

تقه ای به در زد و در حالی که مطمئن نبود جونگ کوک خوابه یا بیدار گفت: جونگ کوک چرا خاستی به تهیونگ دروغ بگم که نیستی؟ این چند روز خوب به نظر نمیای، اگه مشکلی هست یا اتفاقی افتاده میتونی بهم بگی...باشه؟

کمی صبر کرد ولی با نشنیدن جوابی از پسرش ناامید اهی کشید و از اونجا دور شد

امیدوار بود حداقل بیدار بوده باشه و حرف هاش رو شنیده باشه

***

[یک هفته بعد]

تقریبا همه متوجه شده بودن که یه چیزی بین اون سه تا دوست درست نیست

حالا هر وقت سوهی و تهیونگ بهم برخورد میکردن نگاه هاشون سرد و اخم هاشون توی هم میرفت

دیگه خبری از لبخند های سوهی و شیطنت ها و شوخی های تهیونگ نبود

ولی از رفتارهای اون دو عجیب تر جونگ کوک بود
جونگ کوکی که چند وقت بود ساکت و بی ازار شده بود و بیشتر اوقات اون رو خیره به نقطه ای نامعلوم و در حال فکر کردن میدیدی

مشخص بود که چیزی ذهن اون پسر رو به شدت درگیر کرده

و سوهی و تهیونگ به خوبی ازش خبر داشتن

تایم ناهار بود ولی تهیونگ از کلاس بیرون نرفته بود و تو اون سکوت و نوری که مستقیم توی صورتش میخورد به جونگ کوک و یونگی فکر میکرد

میدونست که جونگ کوک قرار نبود جوابی به اعترافش بده و اخرش هم باز سمت اون پسر کشیده میشه

ولی خب فعلا میتونست تا مدتی ذهن جونگ کوک رو مشغول خودش نگه داره و از اون پسر دور کنه
تا زمانی که یونگی از اینجا بره

درسته
اون پسر قرار بود به زودی از جایی که بود بره
خبر دار شده بود که یونگی خونش رو برای فروش گذاشته و همین چند وقت پیش واسش خریدار پیدا شده
مطمئن بود که اون پسر به اخرین نفری که درمورد نقل مکانش و جایی که میخاد بره میگه جونگ کوک بود
پس خیالش از این بابت راحت بود
اینکه جونگ کوک قرار نیست چیزی بفهمه

حتی اگه هم کوک میخاست باز پا پیج اون پسر بشه و سر از کارش دربیاره تهیونگ نمیذاشت
حداقل تا وقتی که یونگی بره

بعد از رفتن یونگی هم کم کم کاری میکرد جونگ کوک فراموشش کنه و بیخیالش شه و در اخر تو یه موقعیت درست به دروغش اعتراف میکرد
و همین الانم میدونست بعدش قراره یه کتک حسابی از دوستش بخوره
ولی خب به دور نگه داشتن اون از یونگی می ارزید
فقط تنها ترسش این بود که سوهی چیزی به جونگ کوک بگه

البته که همه چی اونطوری که تهیونگ فکر میکرد نبود

اتفاقات دور از انتظار زیادی قرار بود براش بیوفته و حتی همین الانم برای جلوگیری ازشون خیلی دیره

فقط کاش تو این موقعیت و این زمان به جای مخالفت فقط از جونگ کوک حمایت میکرد
اونوقت قطعا دوست بهتری میبود

_________________________________________
۱۶۰۰ کلمه

اهم
سلااااااااااااااااااام

ببخشید بابت یه روز تاخیر و کم بودن پارت(":
ولی چند وقته امتحانات مستمرم شروع شده و خب وقتی برای نوشتن بدبویز پیدا نمیکنم🥲🌸

پارتم چک نشده
حتی یه نگاه کوچیکم بهش ننداختم🥲💔
پس لطفاااااااا اگه اشتباهی دیدید بهم بگید تا درستش کنم

و اینکه دوست دارید کاپل فرعی چی باشه؟👀

اوه راستی بدبویز پنجاه پارت شده
مشکلی با طولانی بودنش ندارید؟(":

فعلا🐾

Continue Reading

You'll Also Like

34.3K 3.4K 20
(من دوست دارم ولی تو نه) با اینکه شوهرمی ولی یه بار هم به من دست نزدی........ لطفا ....ته.....لطفا....یه بار فقط.......یه بار..... ...
61.2K 1K 44
فیک هایی که عاشقشون میشی!
33.2K 3.9K 26
• خـلاصـه: کیم تهیونگ مجبور می‌شه مدتی به جای مادرش توی محل کارش حاضر بشه؛ اما فکرش رو هم نمی‌کنه رئیسِ مادرش همون کسیه که قراره برای اولین بار عشق ر...
162K 24.6K 41
[Completed] "به شوهرم نگو، ولی قراره ازش طلاق بگیرم" تهیونگ مست در حال گفتن این حرف ها به جونگکوک بود. کسی که در واقع شوهرش بود! Genre: romance, Gene...