جیمین: من دوست دارم
بلاخره جرعت شو جمع کرد و حرفی که میخواست رو زد
چند ثانیه تو سکوت معذب کننده ای گذشت که بلاخره یونگی به حرف اومد
_ببین...اسمت چی بود؟
مضطرب گفت: جیمین
_ببین جیمین من واقعا وقت و حوصله ای ندارم که بخوام برای تو تلفش کنم...پس چرا فقط گورتو گم نمیکنی؟ تا کی قراره بچسبی بهم و با حرفهای مضخرفت بیشتر بری رو اعصابم؟
جیمین کم و بیش با اخلاق یونگی اشنا بود و میدونست اون پسر زبون تندی داره و هیچکس براش مهم نیست
ولی بازم زدن این حرفهای بیرحمانه اونم دقیقا بعد از اعترافی که بهش کرده بود خیلی زیادی بود
چطور میتونست اینقدر سنگدل و بی احساس باشه؟
لبهاشو تو دهنش کشید و انگشتای دستهاش رو که میلرزیدن تو هم گره زد
یونگی کمی سرش رو کج کرد که باعث شد موهای مشکیش روی چشمهاش رو بگیرن و حالا نگاه خیره و سردش از زیر تارهای مشکیش به سمت جیمین بود
نفس جیمین برای ثانیه ای حبس شد
دلیلش رو میتونست ترس از اون نگاه بزاره
یا شاید هم به خاطر کبودی و زخم هایی بود که تازه متوجه اشون شده بود
الان باید به خاطر حرفهاش ناراحت و عصبی میبود نه؟
ولی نمیدونست چرا نمیتونه
هنوزم دلش میخواست اغوش اون رو برای یبار هم که شده حس کنه
یونگی بی حوصله گفت: یا یه چیزی بگو یا برو دیگه...چرا مث بز نگام میکنی
جیمین اخم ضریفی کرد و با ناراحتی و گیجی گفت: من...من بهت اعتراف کردم...چرا به جای اینکه جوابمو بدی اینطوری باهام حرف میزنی؟
یونگی چشمی چرخوند و گفت: یعنی میخوای بگی واقعا جوابمو نمیدونی؟
با دیدن نگاه خیره جیمین و جواب ندادنش فهمید جوابش نه
خنده ی کوتاهی سر داد و گفت: نگو که فکر کردی ممکنه بهت جواب مثبت بدم
رو صورت جیمین خم شد و با تمسخر گفت: چی با خودت فکر کردی؟ اینکه از یه پسر خوشم بیاد؟ اونم ادم ضعیفی مثل تو؟
لبهای جیمین میلرزیدن و هر لحظه اماده ی گریه کردن بود
ولی نه
اون قرار نبود اشک بریزه
حداقل نه جلوی یونگی
و نه تا قبل از اینکه جواب توهین هاش رو بده
عصبی با دستش به شونه ی یونگی فشاری وارد کرد و هولش داد عقب
با صدای بغض داری که عصبی بود بلند گفت: فکر کردی چون بهت گفتم دوست دارم میتونی هر جوری که بخوای باهم رفتار کنی....به چه حقی به خودت اجازه دادی اینجوری باهام حرف بزنی حتی اگه هم از من خوشت نمیاد میتونستی خیلی راحت ردم کنی
نفس عمیقی کشید تا بغضش نشکنه و ادامه داد: تو..توی لعنتی یه عوضیه بی احساسی...همش تقصیر خود احمقم بود که نمیدونستم لیاقت عشق و اعترافمو نداری...باید زودتر از اینا میفهمیدم یه بدبختی
سری از روی تاسف براش تکون داد و با چشمهای خیسش به چشم های بهت زده یونگی خیره شد و بلند تر از قبل داد کشید: تو واقعا بدبختی یونگی نه به خاطر زندگی فلاکت بارت به خاطر این اخلاق و رفتار گوهته...تو اصلا لیاقت زندگی کردن رو نداری
به خاطر داد زدن و رگباری حرف زدنش به نفس نفس افتاده بود
بدون ثانیه ای درنگ راهشو گرفت و رفت
اشکاش کم کم از چشمهاش سرازیر شدن و شروع کردن به خیس کردن صورتش
انگار باید بیخیالش میشد
ولی واقعا میتونست؟
اون اولین عشقش بود
و فقط خودش میدونست هنوزم قلبش با چه سرعتی براش میزد
و اما کمی اون طرف تر پسر بهت زده ای بود که جلوی در خونش وایساده بود
***
[روز بعد: ۸ صبح]
کولشو روی میز انداخت و بعد روی صندلیش ولو شد
با این کارش جونگ کوک که کنارش بود کلافه گفت: نمیتونی مثل ادم بتمرگی رو صندلیت؟ حتما باید اول کیفتو پرت کنی تو صورتم بعدم مثل یه گوریل در حال زایمان رو صندلیت ولو شی؟
تهیونگ بی اهمیت بهش چشماشو بست تا وقتی که معلم میاد بخوابه ولی با وجود اون همه سر و صدا حتی تهیونگی هم که به حد مرگ خسته بود نمی تونست بخوابه
پس بیخال شد و همراه با جمع کردن لنگاش سرش رو بالا اورد و با چشم هاش که به خاطر خستگی قرمز شده بودن و لای پلکاش که بزور باز بود به جونگ کوک نگاه کرد
جونگ کوک با دیدن قیافه ی خسته و خواب الود تهیونگ متعجب ابروهاش بالا رفتن و گفت: چرا اینقدر خسته میزنی تهیونگ؟
تهیونگ خمیازه ی بزرگی کشید و با صدای خشداری گفت: دیشب یه مصیبت سرم نازل شد
+اوه مگه چی شد؟
تهیونگ خمیازه ی دیگه ای کشید و در حالی که سرشو رو میز میذاشت گفت: حوصله ندارم تعریف کنم، تا بعدا
جونگ کوک پوکر نگاهشو گرفت و به در کلاس داد
و گفت: معلوم نیست چرا چند وقته نمیاد مدرسه
تهیونگ: کی رو میگی؟
+یونگی
تهیونگ پوزخند کوچیکی زد و زمزمه کرد: حتما ترسیده
جونگ کوک که درست حرف تهیونگ رو نشنیده بود گفت: چیزی گفتی؟
تهیونگ: هیچی
جونگ کوک بیخیال شد و گفت: عجیبه تا حالا به خاطر این غیبتاش اخراجش نکردن
تهیونگ بی حال هومی گفت و چشمهاش رو بست
و با اینکارش به جونگ کوک نشون داد که علاقه ای به ادامه ی این گفتگو نداره
تهیونگ عجیب شده بود
وقتی دیروز با یه کبودی بزرگ زیر چشمش اومده بود مدرسه همرو شوکه کرده بود
اون ادمی نبود که اهل دعوا باشه و همینش وجود اون کبودی رو عجیب تر میکرد
و هر چقدر هم درموردش پرسید تهیونگ بهش جوابی نداد
درمورد پیامی که فرستاده بود هم فقط یسری چرت و پرت تحویلش داد
و حالا هم چند وقت بود که خیلی واضح نشون میداد از یونگی بیزاره و خوشش نمیاد دوستش اطراف اون پسر بگرده
در حالی که اون اوایل هیچ حس خاصی نسبت به اون پسر نداشت
و الان دقیقا جونگ کوک میخاست برخلاف خواست دوستش عمل کنه
نمیتونست به این زودیا دور اون پسرو خط بکشه و ولش کنه
یچیزی این وسط به جونگ کوک حس نااشنایی رو میداد و این نا اشنایی موقع نزدیک شدن به یونگی سراغش میومد
حسش مثل وقتی بود که تو یه مکان جدید بیدار میشه
یا وقتی به یه خونه جدید نقل مکان میکنه و هیچ اشنایی با اونجا نداره، به خاطر همینم میخواد هر چه زودتر با گوشه کناره های اون خونه اشنا بشه
همینقدر غریبه و پر هیجان
سرشو چرخوند و به درختی که جلوی پنجره رو گرفته بود خیره شد
در حال حاظر فعلا میخواست کاری به یونگی نداشته باشه
ولی بعضی اوقات اون فیلمی که ازش داشت بدجوری وسوسه اش میکرد
_________________________________________
۱۰۶۴ کلمه
سلاااااام
قرار بود دیروز اپ کنم ولی نتونستم واقعا متاسفم
ببخشیییید🥲💔
نتونستم پارت رو چک کنم برای همین اگه مشکلی دیدین بهم بگین
یونگی خیلی بد دل پسرمو شکوند🙁💔
حالا هی طرفشو بگیرین
وقتی بد بویز رو شروع کردم قرار بود کمتر از بیست پارت باشه ولی الان سی پارت شده و تازه وسطای داستانیم
نمیدونم چرا داره اینقدر طولانی میشه🥲
هعییی
دوستون دارم💕💕