مینهی رو زمین گذاشت
کلید رو از تو جیبش دراورد و بعد از باز کرون در خونه با نگاه عصبی و لحن سردی گفت: برو تو
مینهی ترسیده از رفتار برادرش دستهاشو تو هم قفل کرد و وارد خونه شد
اگه مثل روزای عادیشون یونگی میومد دنبال مینهی و اون دو بر میگشتن به خونشون الان مینهی باید سمت اتاقش میدویید و بعد از عوض کردن لباس هاش به برادرش تو درست کردن نهار کمک میکرد
ولی الان وسط هال کوچیک خونه ایستاده بود و با استرس منتظر حرکت یا حرفی از جانب برادرش بود
برای چند دقیقه هیچکدوم حرفی نزدن تا اینکه مینهی خسته از این سکوت عذاب اور سرشو کمی بالا اورد و با استرس گفت: اوپا..من...
با صدای عصبی یونگی حرفش نصفه موند و شونه هاش رو از ترس جمع کرد
_تو چییی؟؟ هااان!؟ تو چی؟ دلیلی برای این کار احمقانت داری؟
مینهی لبهاشو تو دهنش جمع کرد و سعی کرد جلوی ریختن اشکهاش رو بگیره چون میدونست این بدتر یونگی رو عصبی میکنه
ایندفعه یونگی داد کشید: جواب منو بده چرا سوار ماشین یه غریبه شدی؟؟ مگه من درمورد این بهت تذکر نداده بودم؟..چرا هیچی نمیگی؟
مینهی گوشه ی لباسشو تو مشتش گرفت و با صدای لرزون و ترسیده ای گفت: گ..گفته بودی
_خب؟؟! پس چرا سوار ماشینش شدی؟؟
مینهی: او..اون گفت دوستته
یونگی چند بار محکم کوبید تو پیشونیش که مینهی از ترس تو جاش پرید و شوکه به برادرش خیره شد
طاقت نیورد و کم کم اشکهاش شروع به ریختن کردن
یدفعه لحظه ای که برادرش صورت اون مرد رو با چاقو زخمی کرد بیاد اورد نکنه بخواد با اونم همچین کاری کنه؟
نه نه معلومه که نمیکرد ولی بازم اون صحنه تو ذهنش میچرخید و بیشت از قبل میترسوندش
یونگی با حرص گفت: دوستم؟! واقعا تو اون لحظه نمیدونستی من هیچ دوستی ندارم؟ (با کلافگی دستی رو صورتش کشید و با پوزخند حرصی ادامه داد) مین مینهی تو احمق ترین موجودی هستی که تو عمرم دیدم
مینهی بدون حرفی فقط سرشو پایین انداخت
میخواست هرچه سریعتر ازون فضای ترسناک بره
نوک انگشتای دست و پاش از استرس یخ کرده بودن و واقعا مثل تو فیلما حس میکرد قلبش تو دهنش میزد و صداش از هر وقتی واضح تر و بلند تر بود
یونگی خودشو رو مبل انداخت و ایندفعه با صدای اروم تر ولی همونطور جدی گفت: برو تو اتاقت
مینهی خوشحال چند بار پلک زد تا دیدش که به خاطر اشکاش تار شده بود درست شه و بعد با بیشترین سرعت خودشو به اتاقش رسوند
محدوده ی امنش
بعد از بستن در اتاقش سریع جلوی اینه رفت و به صورت خودش خیره شد
چشمهای که باد کرده و قرمز شده بودن و صورتی که رنگ پریده تر از قبلش بود اونو زشت تر از همیشه نشون میداد
نمیخواست اشکاشو پاک کنه
دوست داشت برای چند دقیقه ای به این قیافش زل بزنه
دماغشو بالا کشید و در حالی که گریه هاش هر لحظه بیشتر میشد خطاب به خودش صحبت کرد: تو یه احمقی مینهی یه ادم زشت و خنگ...لیاقت هیچی رو نداری..بیچاره برادرت که مجبوره تورو تحمل کنه...خ...خی..
برای جمله اخر به خاطر گریه هاش نفسش بالا نیومد و نتونست کاملش کنه
نشت رو زمین و سرشو رو زانوهاش گذاشت
مینهی: تو حق نداری گریه کنی..نباید گریه کنی مگه نه اونوقت یه بچه ی لوسی که هیچکی دوست نداره
ولی همون لحظه این حقیقت که همین الانشم کسی جز برادرش دوستش نداره تو سرش کوبیده شد
البته اگه همین الانشم برادرش ازش متنفر نشده باشه
با این فکر چونش لرزید و با بدبختی نالید: اونموقع چیکار کنم؟
پاهاشو رو زمین دراز کرد و بعد از بالا زدن شلوارش تا
زانوش نگاهی به پاهای سفید و لاغرش و بعد ناخن های تقریبا کوتاهش انداخت
با بیشترین قدرتی که داشت ناخوناشو از مچ تا وسطای ساق پاش کشید
نگاهی به پاهاش که حالا قسمتی ازش ورم کرده و قرمز بودن و سوزش کمی داشت انداخت
چرا اینقدر زورش کم بود؟
تو مدرسه چند باری از سال بالایی ها شنیده بود که با تیغ میشه خود زنی کرد ولی اونقدری ترسو بود که جرعت نداشت با تیغ خودشو زخمی کنه جدای از اون اگه برادرش جای تیغ رو پاهاش میدید مطمئنا چیزی خوبی انتظارشو نمیکشید ولی درمورد اون رد های قرمز و ورم کرده سخته متوجه بشی جای چنگ انداختن و از قصده
اون یکی پاچه ی شلوارشم تا زانو بالا زد و روی اونم با ناخونش ردهای قرمزی انداخت
ولی ایندفعه که یکم زور بیشتری به خرج داده بود باعث شد جای ناخن هاش پوست پوست بشه و سوزش بیشتری داشته باشه
راضی از کارش لبخندی زد و اشکای رو صورتشو پاک کرد
اون اینکارو انجام میداد تا خودشو تنبیه کنه
تا به خودش بفهمونه چقدر احمقه و درد کشیدن لیاقتشه
البته اگه بشه به چهار تا رد ناخن رو پاهاش گفت درد
_________________________________________
۸۰۰ کلمه
سلااااام
اینم پارت جدید
مینهی بچم خیلی مظلومه🥲💔
کدوم شخصیت رو تا الان دوست داشتید؟
تهگی یکم مونده تموم شه اون موقع بد بویز هم زودتر اپ میکنم
و مثل همیشه پارت چک نشده💔
تا بعد🌼