کولشو رو دوشش درست کرد
بعد از مرتب کردن موهاش تو اینه کوچیکی که همراهش بود، لبخندی زد و وارد مدرسه شد
بلاخره بعد از یک ماه به سئول برگشته بود و حالا میتونست اون دوتا احمقو ببینه
دلش برای اون دو نفر خیلی تنگ شده بود، مخصوصا جونگ کوک
حیاط خلوت بود
ولی با وارد شدنش به راهروی مدرسه جمعیت زیادی رو دید و خیلی طول نکشید تا همه ی نگاها سمت اون کشیده بشه
و بعدش بتونه صدای زمزمه ها و پچ پچاشون رو بشنوه
*اینقدر نبودش کلا فراموشش کردم
*اووههه خانم بعد از یک ماه لطف کردن به مدرسه برگشتن
*دیدی دامنش چقدر کوتاس؟
*از یه جنده نباید بیشتر از اینم انتظار داشت
*واایی کبودی رو گردنشو میبینی؟
*چقدرم با غرور راه میره..فکر کرده کیه
*هرزه ی احمق بازم برگشته و قراره به جونگ کوک اوپا بچسبه
اوایلش ناراحت کننده و دردناک بود
یادشه چقدر به خاطر این حرفا گریه میکرد و حتی یه بارم دست به خودکشی زده بود
ولی الان به لطف اون دو خیلی فرق کرده بود
و جمله ای که جونگ کوک بهش گفته بود رو همیشه با خودش تکرار میکرد
《هیچ ادمی ارزش نداره که بخوای به خاطرش ناراحت بشی》
هوفی کشید و موهایی که دوباره تو صورتش پخش شده بودن رو پشت گوشش فرستاد
کمی جلوتر که رفت تونست هیکل اشنایی رو بین اون جمعیت ببینه که پشت بهش ایستاده بود
بدون اینکه اهمیتی به نگاه هایی که روش بود بده بلند داد کشید: جووووونگگگگ ککووووووککک
با داد بلندش توجه جونگ کوک و تهیونگی که کنارش ایستاده بود بهش جلب شد
جونگ کوک با دیدن سوهی خوشحال سمتش دویید و بعد محکم بغلش کرد
سوهی بلند خندید و چند بار به پشت جونگ کوک کوبید
با لحن شوخی گفت: نبودم وزن کم کردی کوکی...اینقدر دوری از من بهت فشار اورده؟
جونگ کوک بلاخره ولش کرد و بهش خیره شد: معلومه که اورده..نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر
سوهی یکی ازون لبخندای زیباش رو زد و گفت: واه..رمانتیک شدی کوکی
همونموقع تهیونگ پرید وسطشون و با صدای بلندی گفت: هی هی میشه یکمم به من محل بزارین...اینجا کسی دلش برای من تنگ نشده؟
سوهی بلند خندید و یکی کوبید پس کله ی تهیونگ و گفت: دلم برای توم تنگ شده بود احمق
تهیونگ همونطور که جای ضربه ی سوهی رو میمالید با خودش غر زد: چرا تازگیا همه میزنن تو سرم...اییشش
***
مستقیم به چشم های فرد مقابلش نگاه کرد و لبخندی زد
صدای زمخت مرد به گوشش رسید: چیزی میخوای بچه جون؟
اون پارک جیمین بود
موجودی کیوت و سکسی که همه به خاطر اخلاق و قیافش میپرستیدنش و تا حالا حتی یه خراشم روی گونه اش نیوفتاده بود
ولی الان تو یکی از محله ی خطرناک و داغون جلوی ۴ تا گولاخ ایستاده بود و با زیباترین حالت ممکن لبخند میزد
نگاهی به بستنی توی دستش که در حال اب شدن بود انداخت
برای لحظه ای از تصمیمش پشیمون شد
حیف نبود بستنی به اون قشنگی به فنا بره؟
ولی دوباره با فکر کردن به اتفاقی که شاید بعدش بیفته برای اجرای کارش مصمم تر شد
یه قدم جلو رفت
و در مقابل نگاه متعجب و گیج اون ها فقط لبخندشو پررنگ تر کرد
یه قدم دیگه
و حالا فاصله ی نسبتا کمی بینشون بود
دستی که بستنی توش بود رو کمی پایین اورد
و بعد با یه حرکت سریع و دقیق بستنی رو کوبید تو صورت مرد روبه روش
قبل اینکه مرد و دوستاش از شوک بیرون بیان شروع کرد به دوییدن و کمتر از چند ثانیه طول نکشید که صدای داد مردها بلند بشه
و حالا اون تو یه خیابون با اسفالت های خراب میدویید و از یه گله ادمی که پشتش داد و بیداد میکردن فرار میکرد
تو یه خیابون پیچید و کمی به سرعتش اضافه کرد
وقتی خونه ی مورد نظرو پیدا کرد سرعتشو کم کرد و بعدش جلوش ایستاد
با دیدن اینکه اون چند تا گولاخ سر خیابونن و دارن بهش نزدیک میشن با استرس و ترس شروع کرد به محکم کوبیدن به در
همونطور که با خودش غر میزد سرعت و قدرت مشتاشو بیشتر کرد
ولی فایده ای نداشت چون نه کسی درو باز میکرد نه حتی صدایی از اونور در میومد
کم کم مردها بهش نزدیک تر شدن
نا امید شده دستاشو پایین اورد و خودشو برای یه کتک حسابی اماده کرد
ولی دقیقا همونموقعی که اونها بهش رسیدن و یکیشون میخواست مشتشو تو صورتش بکوبه صدای اشنایی از پشت سرش اومد و باعث شد لبخند پررنگی رو لباش بشینه و اخم اون مردا بیشتر از قبل تو هم بره
_دارین چیکار میکنین؟
مرد عصبی غرید: به تو ربطی داره؟
یونگی بی خیال دستاشو کمی تو جیبش تکون داد و نگاهی به صورت مرد که انگار کرده بودیش تو یه ظرف ماست و حسابی چندش اور بود انداخت و گفت: اره ازونجایی که جلوی در خونه ی منید
مرد مشتشو پایین اورد و گفت: او..اوه..متاسفم...فقط میخاستم این پسرو تنبیه کنم
و بعد چشم غره ای به جیمین رفت که تو جاش لرزید
یونگی با حرف مرد بلاخره همت کرد و نگاهی به چهره ی پسر کنارش انداخت
با دیدن قیافه ی اشناش اهی کشید
این پسرو تا حالا دوبار دیده بود و حقیقتا از اینکه اونروز نجاتش داده بود پشیمون شده بود
خیلی ادم کنه ای به نظر میرسید
جیمین چشماشو مظلوم کرد و گفت: هیوونگ..من کاری نکردم نمیدونم چرا اونا افتادن دنبالم
مرد عصبی گفت: عوضییی...تو بستنیتو کوبوندی تو صورتم بعد الان میگی هیچکاری نکردی..حقته جوری بزنمت که مامانتم نشناستت
یونگی کلافه دستی رو صورتش کشید و گفت: هر کاری میخاین بکنین ولی از جلوی در خونم برید کنار
جیمین با این حرف ترسیده لباس یونگی رو گرفت و گفت: هی تو که نمیخوای منو با اینا تنها بزاری؟
یونگی پوکر نگاش کرد: دقیقا میخوام همینکارو انجام بدم
جیمین: نه نه توروخدا نرو...اینا منو میکشن
همونطور که لباس یونگی رو میکشید و تکون میداد ادامه داد: لطفااااااا...خاهش مییکنم
یونگی همونطور که سعی میکرد لباسشو از تو دست جیمین در بیاره با حرص گفت: خیلییی خب بچه کمکت میکنم..لباسمو ول کن
جیمین مردد لباس یونگی رو ول کرد
مرد و دوستاش که تا حالا نظاره گر مکالمه ی اون دو بودن با حرف اخر یونگی گارد گرفتن
یونگی سمتشون برگشت و گفت: ببینید ایندفعه رو بیخیالش بشید...قول میدم دیگه براتون مزاحمتی ایجاد نکنه
مرد اخمی کرد و گفت: اینجوری که نمیشه اون باید به خاطر کارش ادب شه
یونگی هوفی کشید و چند قدم بهش نزدیک شد و بعدش خم شد و در گوش مرد چیزی گفت
جیمین خیلی کنجکاو شده بود که بدونه یونگی چه حرفی زده که باعث شده رنگ اون مرد بپره و بعدش سریع با دوستاش ازونجا برن
جیمین متعجب گفت: چی بهش گفتی که اینقدر ترسید؟
یونگی بی توجه به حرف جیمین عصبی گفت: ببین بچه دفعه ی بعدی بخوای دردسر درست کنی مطمئن باش بجای نجات دادنت به اونا کمک میکنم تا ادبت کنن..فهمیدی؟
و حتی بدون اینکه منتظر جوابی باشه وارد خونش شد و درو محکم بست جوری که جیمین از صداش شونه هاش بالا پرید
جیمین: اوههه چه خشن
دستاشو بهم کوبید و با ذوق گفت: ولی من خشنم دوست دارم
اهی کشید و گفت: حیف هیکاری چان رو با خودم نیوردم مگه نه الان میتونستیم کلی برای یونگی عر بزنیم
دست کرد تو کیفش و دفترچه ی زردی رو همراه خودکاری بیرون اورد
دفترچه رو باز کرد و با خودکار بنفش یه تیک جلوی 《حرکت اول: جلب توجه》 زد
با خودش زمزمه کرد: فایتینگ جیمین همینجوری پیش بری میتونی مخشو بزنی
_________________________________________
۱۲۹۰ کلمه
هی
سلاااااام
اهههه واتپدم نمیدونم چش شد ولی فیکامو انپابلیش کرد|:
کسی تا حالا همچین مشکلی داشته؟
هعییییی
و امممم میدونید که دیگه مدرسه ها شروع شدن
و باید بشینیم مث خر درس بخونیم
پس ممکنه بعضی اوقات دو هفته یبار اپ کنم
ببخشییید🙁💔