وارد کافه کوچیک و کثیف قدیمی شد
تو اولین نگاه هم میتونستی بفهمی جای خوبی نیست
اونجا فقط اسم کافه رو یدک میکشید و بیشتر محل جابه جایی مواد مخدر، اسلحه و چیزای کوفتی دیگه بود
یونگی هم دقیقا برای همین کار اونجا اومده بود
بلافاصله بعد از وارد شدن به گوشه ی کافه نگاه انداخت
با دیدن محل مورد نظرش دستاشو تو جیب ژاکتش فرو برد و سمتش راه افتاد
میز کوچک و قهوه ای سوخته با دو تا صندلی به همون رنگ که تو گوشه ترین قسمت کافه قرار داشت
چوب میز پوست پوست شده بود و کنارش سه تا گلدون بزرگ کاکتوس قرار داشت
پشت میز یه مرد عینکی با سوییشرت بنفش رنگ و رو رفته ای نشسته بود و به میز زل زده بود
دقیقا همون نشونه هایی که مشتریش برای پیدا کردنش داده بود
اون ادم پشت میز هم مسلما مشتریش بود
با رسیدن به میز بدون حرفی صندلی رو کشید و روش نشست
مرد با صدای کشیده شدن پای های صندلی روی زمین و نشستن فردی رو به روش سرشو بالا اورد و با قیافه ی زخمی و سرد پسر کم سنی روبه رو شد
اخماشو تو هم کشید و به پسر روبه روش توپید: چه میخوای بچه؟...زودتر گورتو گم کن تا کونتو نذاشتن..اینجا جای جوجه هایی مثل تو نیست
یونگی با شنیدن حرف های مرد چشماشو چرخوند و رو صندلیش لش شد و بی حوصله گفت
_من اگوست دیم
مرد با شنیدن اسم فردی که قرار بود مواد رو ازش بگیره چشماش گشاد شد و با بهت به پسر بی حوصله ی رو به روش چشم دوخت
باورش نمیشد فروشنده همچین ادم کم سن و سالی باشه
با لکنتی که ناشی از تعجبش بود گفت: دا..داری شوخی..میکنی دیگه...ام...
یونگی خسته از مرد احمق روبه روش حرفشو قطع کرد و غرید: خفه شو..مگه جنستو نمیخوای خب بیا بگیرش کم زر مفت بزن
لحن عصبی و جدی پسر جای حرفی رو برای مرد باقی نذاشت
با تکون خوردن سر مرد به نشونه ی تایید یونگی خوبه ای گفت و دو دستش رو تو جیب های بزرگ ژاکتش چرخوند
یادش نمیومد پاکت رو تو کدوم جیبش گذاشته
با برخورد دست راستش با چیز کاغذی مانندی اون جسمو تو مشتش گرفت و بیرون کشید
نگاهی به پاکت مواد تو دستش انداخت و جلوی چشمای منتظر مرد از جاش بلند شد
با چند قدم کوتاه خودش رو به مردی که اونطرف میز بود رسوند و روش خم شد
مرد از خم شدن ناگهانی پسر روش کمی خودشو جمع کرد و سعی کرد قیافه ی ترسناکی به خودش بگیره
یونگی با بی خیالی گفت: اول پول رو میدی یا مواد رو بدم؟
مرد با شنیدن این حرف سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره
از نظرش اون بچه واقعا احمق بود که حاظرِ قبل از گرفتن پول مواد رو بهش بده
با پوزخندی گفت: اول مواد رو بده
یونگی با این حرف اروم سرشو برای تایید تکون داد
و بعد دست مشت شده اش رو سمت قفسه ی سینه ی مرد بود و اروم انگشت اشاره ش رو از سینه ی مرد به صورت نوازش بار کشید و یواش یواش پایین تر رفت با رسیدن به جیب سوییشرت مرد دستشو داخل برد و پاکت رو توش انداخت
مرد که تمام مدت با تعجب حرکات یونگی رو زیر نظر داشت با عقب تر رفتن یونگی و حس سنگینی پاکتی تو جیبش نیشخندی زد و با تمسخر به چشم های کشیده ی پسر روبه روش خیره شد
یونگی دستشو دراز کرد و بی صبر گفت: خب پولو رد کن بیاد
مرد با این حرف یونگی قهقه ی بلندی سر داد و به خودش افتخار کرد
با خنده ی تمسخر امیزی گفت: برو بخاطر همین که لوت ندادم خداروشکر کن...پول؟....عمرا به جوجه ای مثل تو پول بدم
یونگی که تمام مدت پوکر نظاره گر مرد بود با حرف اخرش پوف کلافه ای کشید و با دستش موهاشو بهم ریخت
چرا همیشه گیر ادمای احمق میوفتاد؟
احمقای تازه واردی که فکر میکردن چون سنش کمه میتونن بپیچوننش و پولشو بهش ندن
مرد احساس خوبی داشت
اینکه بدون پول صاحب موادی که میخواست شده بود
به هر حال اون پسر هر چقدر هم که اون کافه جای کثیفی باشه نمیتونست وسطش داد بزنه که جنسمو پس بده
از نظر مرد اون کاملا محدود شده بود
محدود؟
نه نه کسی نمیتونست یونگی رو محدود کنه
یونگی سری به معنای باشه تکون داد و قدم های شلشو سمت در کافه برداشت
اما قبل از خروجش برگشت و با پوزخندی تو چشم های پیروز و پر تمسخر مرد زل زد
مشتشو باز کرد و سوییچی که توش بود رو جلوی چشمهای مرد دور انگشت اشاره اش چرخوند
با دیدن پیروزی تو چشمهای مرد که حالا جاشو به بهت و شاید شکست داده بودن پوزخندش پر رنگتر شد و سوییچ رو بالا انداخت و دوباره تو مشتش گرفت
برگشت و از در کافه بیرون رفت
مرد با دیدن سوییچی که تو دستهای اون پسر بود و حرکاتش سریع دستشو تو جیب سوییشرتش برد ولی با حس نکردن چیزی جز بسته ی مواد، لعنتی زیر لب گفت و سریع از جاش بلند شد و سمت در کافه حجوم برد
همونی که احمق و بچه خطابش کرده بود موقعی که داشت پاکت مواد رو تو جیبش میذاشت خیلی نامحسوس سوییچ ماشینشو برداشته بود
یونگی یکی از دکمه های سوییچ رو زد و با به صدا در اومدن یکی از ماشین ها به سمتش رفت
یه ماشین قراضه و قدیمی
مرد رو دید که داره بدو بدو به سمتش میاد
در ماشین رو باز کرد و بعد از نشستن رو صندلی راننده ماشین رو قفل کرد
مرد بعد از رسیدن به ماشین عزیزش شروع کرد با مشت زدن به شیشه ی راننده
یونگی پنجره رو به اندازه ی دوسانت تا فقط بتونه صداشو به گوش مرد برسونه پایین کشید و بی حس گفت: فقط ۵ ساعت فرصت داری تا پول رو بهم بدی مگه نه باید قید ماشینتو بزنی... تا وقتی هم پول رو بهم بدی تو ماشینت میمونم
و بعد بدون اینکه اجازه ی حرف زدن رو به مرد بده شیشه رو بالا کشید
مرد دوباره شروع کرد به کوبیدن به شیشه ی ماشین
یونگی هوفی کشید گوشیشو از جیبش دراورد هندزفری رو تو گوشش گذاشت و یکی از اهنگ های مورد علاقه شو پلی کرد
و بعدش فندکشو در اورد و تنها سیگار باقی مونده اش رو روشن کرد
همونطور که به دود سیگار خارج شده از دهانش خیره بود به فکر فرو رفت
به خودش و کارش فکر کرد
اون کارای دیگه ای هم جز پخش کردن مواد مخدر داشت ولی این پر درامد ترینش بود
جدای از این
شما هم وقتی بچه این کار هایی که پدر و مادرتون یادتون میدن رو انجام میدین
برای یونگی هم همین بود
تو تموم سالهای زندگیش پدرش تنها چیزی که بهش یاد داده بود
انواع مواد مخدر
پیدا کردن محل فروششون
و طریقه ی پخش کردن و قیمت گذاریشون بود
اون به این کار عادت کرده بود
و حالا دیگه بعد از چندیدن سال انجام دادن این کار قلبش سرد شده بود و هیچ اهمیتی به اینکه داره چند نفرو معتاد میکنه نمیداد
ولی اگه اهمیتی نمیداد چرا هنوزم با دیدن نوجوونایی که همسن یا کوچیکتر از خودش بودن و ازش مواد میخواستن قلبش به درد میومد
ولی حتی اگه اونم بهشون مواد نمیداد میرفتن و از یکی دیگه میگرفتن
و این وسط تنها کسی که بدبخت میشد یونگی بود
میدونست که تا ابد قراره حس تخمی عذاب وجدان همراهش باشه
تمام مدت خودشو با دلیل اینکه این کارا رو میکنه تا مینهی زندگی راحت تری داشته باشه راضی میکرد
مینهی
با به یاد اوردن خواهر کوچولوی دوست داشتنیش لبخندی رو لباش نشست
_مینهی...پرنسس کوچولوی من
کم کم لبخند از رو لب هاش محو شد و با غم ادامه داد: متاسفم که برادر خوبی برات نیستم
اون حاظر بود خودشو قربانی کنه
تا فقط خواهرش خوب زندگی کنه
***
۵ ساعت کوفتی گذشته بود و بلاخره مرد پولشو بهش داد
و حالا یونگی تو خیابونای تاریک و نا امن محلشون تو سرمای استخون سوز پاییز به سمت خونش قدم بر میداشت
چشمش به ماه خورد که امشب کامل بود و همراه ستاره ها تو اسمون تاریک خودنمایی میکردند
یادش میومد وقتی کوچیک بود
تو اوج نا امیدی هاش
به دعا کردن رو اورد
تنها کاری که اونموقع میتونست انجام بده این بود که هر شب به ستاره ها زل بزنه و دعا کنه
دوسال پیاپی همین کارو انجام میداد ولی وقتی دید قرار نیست تغییری ایجاد بشه نا امید شد
نه از خدا
از خودش
به هر حال تو افکار کودکانه اش میدونست که خدا دعای ادمای خوب رو براورده میکنه و یونگی از همون بچگی هم ادم خوبی نبود
اگه یه لیست برای اولویت بندی دعاها وجود داشت مطمئنا یونگی اخر اون لیست بود
_________________________________________
۱۵۱۰ کلمه
سلللللااااااااااممممم
به گوگولی های خودم
اینم از پارت جدید
پارت چک نشده👀🌸
متاسفم اگه دیر اپ شد
بزارین یه نکته رو درمورد این داستان بهتون بگم
اهم...خب این فیک قرار نیست تماما رمنس باشه و کلا همش درمورد کوکگی باشه
اگه بخوام بگم فیک کلا دو بخشه..یه بخشیش رابطه ی کوکگیه و بخش دیگه ش درمورد زندگی یونگیه
خب
امیدوارم این پارتو دوست داشته باشین🍫🌼
بای👋🏼🌸