-Wandering [z.m]

By itslindo_

37K 8.2K 5.3K

- "اجبار" فقط وقتی خوبه که باعث شه عاشقت بشم..! [completed] More

آشنایی!
1 :
2 :
3 :
4 :
5 :
6 :
7 :
8 :
9 :
10 :
11 :
12 :
13 :
14 :
vote or comment?
15 :
16 :
17 :
18 :
19 :
20 :
21 :
22 :
23 :
24 :
26 :
27 :
28 :
29 :
30 :
31 :
32 :
33 :
34 :
35 :
36 :
37 :
38 :
39 :
40 :
41:
42 :
43 :
44 :
45 :
46 :
47 :
48 :
49 :
50 :
51 :
52 :
53 :
54 :

25 :

708 134 106
By itslindo_

لباسش رو از وسط دو قسمت کرد و یکی از تیکه هارو زیر آب گرفت و خیس کرد!

دو زانو روی زمین نشست و پارچه‌ی خیس رو روی کاناپه کشید تا کمی از گرد و خاکش کم بشه!

به جز اون کاناپه و پنجره‌ی مقابلش جای دیگه‌ای پا نزاشته بود و حالا مجبور بود برای پیشگیری از مریض شدن ، کمی اون نقطه رو تمیز کنه!

تو طول چند روز گذشته بواسطه‌ی ترسش ، تو انجام تمام کارهاش به مشکل خورده بود و گاهی کلافه از اتفاقات پیش اومده ، یکدفعه به اشک‌هاش اجازه ریختن میداد و یکدفعه ساکت میشد!

دوست داشت دوش بگیره اما ترسش از اون محیط این اجازه رو بهش نمیداد!

غذای خاصی نخورده بود و فقط با دو سه بسته‌ بیسکوییت سرپا مونده بود و حتی به تعداد دفعات خیلی کم و به اجبار تونسته بود چند لحظه با ترسش مقابله کنه و به دستشویی بره!

همه‌ی این اتفاقات و شرایط پیش اومده تبدیل به ذهن مشغولی شده بود و باعث میشد تقریبا هربار که میخوابید به خاطر دیدن کابوس های بی ربط و ترسناک ، چشم باز کنه!

بی خوابی و از طرف دیگه لیامی که تماس‌هاش رو بی جواب میزاشت ، خسته و بی حوصله‌ش کرده بود!

تکه‌ی کثیف شده‌ی لباسش رو گوشه‌ای انداخت و خواست دراز بکشه که با صدای پارس سگ ها ، به سرعت از جا پرید و خودش رو به پنجره رسوند و نگاهی به بیرون انداخت!

توی اون کوچه‌ی باریک هیچ خبری نبود ، حتی در طول روز بوی انسان هم نمیومد!

تقریبا هربار با بلند شدن این صدا ، به کوچه‌ زل میزد تا یه چهره‌ی آشنا ببینه اما خبری نبود!

هیچ ایده‌ای نداشت جایی که هست قبلا کسی زندگی میکرد یا نه چون همه چیز به قدری مخوف بنظر میرسید که بعید میدونست قبل از خودش کسی تونسته اونجا بمونه یا نه؟

هرچند که وجود اندک وسایل زندگی ، این رو نقض میکرد!

گاهی این فکر به سرش میزد که شاید لیام برای همیشه اونجا رهاش کرده و قرار نیست هیچوقت بهش سر بزنه!

تو این مدت فهمیده بود از اون مرد همه چیز بر میاد و همین باعث میشد بیشتر از قبل از این حدسش مطمئن بشه!

سرش رو تکون داد تا افکارش رو پس بزنه و شروع کرد زیر لب آهنگی رو زمزمه کردن!

از پنجره‌ فاصله گرفت و از بین وسایلی که هنوز روی زمین بود ، بسته‌ی کوچیک بیسکویت رو برداشت و دوباره سرجاش برگشت!

هوای بیرون گرگ و میش بود و چند ساعت دیگه کاملا تاریک میشد!

برای فرار از تاریکی و ترسش یکی دوتا چراغ خونه رو تمام مدت روشن گذاشته بود و از این بابت تا حدودی خیالش راحت بود!

تکه‌ی کوچیک بیسکویت رو تو دهنش گذاشت و گوشیش رو برداشت!

هیچ پیامی رو صفحه‌ش نبود ، نفس عمیقی کشید و گالریش رو باز کرد!

نمیدونست چندمین باره که اون عکس های قدیمی رو نگاه میکنه!

اما با هر بار دیدنشون دلتنگیش برای همه چیز بیشتر میشد ، برخلاف تصورش اون حتی برای باغ خونه‌ی لیام هم دلتنگ بود!

جایی که تمام روزش رو توش سپری میکرد و برخلاف لیام و خونه‌ش ، حس گرمای مطبوعی داشت!

عکسی از اونجا نداشت اما نقاشی هایی که از گوشه کنار اون کشیده بود ، کافی به نظر میرسیدن!

نفس رو بیرون فرستاد و کلافه گوشیش رو کناری انداخت!

از جا بلند شد و تی‌شرت خاکی و کثیفش رو بیرون کشید و گوشه‌ای انداخت!

هوا نسبت به قبل سرد تر شده بود و بارش برف هنوز ادامه داشت!

پلیور مشکی‌رنگی به تن کرد و خودش رو به کاناپه رسوند!

نگاهی به شومینه انداخت و وقتی از روشن بودنش مطمئن شد ، روی کاناپه دراز کشید!

اخرین چوب های کنار شومینه رو استفاده کرده بود و هیچ ایده‌ای نداشت چند ساعت آینده باید از سرما چه کار کنه؟!

تقریبا سه روز کامل میشد که اونجا بود و خبری از لیام نبود!

تو این مدت تمام ساعت های روز رو کنار شومینه مینشست و به تعداد انگشت های دست از جاش بلند شده بود!

اون خونه به خودی خود اونقدر ها هم ترسناک نبود ، فقط خالی بود!

خالی از هر صدا و حتی زمزمه‌ای ، و این چیزی بود که باعث ترس میشد!

هوای اونجا مثل خلا بود!

خالی از وزن و اکسیژن.... خالی از احساس.... خالی از آدم!

دست هاش رو زیر سرش گذاشت و زیر لب آواز آرومی میخوند و صدای زمزمه‌ی اون آهنگ بی توجه به درست یا غلط بودنش هر لحظه بالاتر میرفت!

Just stop your crying, it's a sign of the times
Welcome to the final show
Hope you're wearing your best clothes
You can't bribe the door on your way to the sky
You look pretty good down here
But you ain't really good

چند لحظه‌ بعد بغض تو گلوش بهش پیروز شد و زمزمه‌ش با کمی لرزش و گرفتگی قطع شد!

پتوی نازکش رو روی سرش کشید و چشم‌هاش رو بست!

ضعف دوباره به سراغش اومده بود و دلیل اصلی کلافگیش همین بود!

بغض ، امونش رو گرفته بود و درد گلوش نشون از حجم سنگینش داشت!

گوشیش رو بالا گرفت و تو تاریکی صفحش به خودش نگاه کرد!

یک قیافه ماتم زده طوری که انگار لبخند رو فراموش کرده ، یک بغض بزرگ و چشمای سردی که نمیتونه بخوابه و همه‌ی اینا تو یه جسم خسته!

آهی کشید و پلک‌ هاش که حالا به خاطر اشک کمی گرم بودن رو بست!
.
.
چشم‌هاش رو باز کرد و به روبروش خیره شد!

نمیدونست چه مدته که خوابش برده ، فقط دوباره صدای پارس سگ‌ها بلند شده بود و حالا علاوه بر اون صدای ضعیف ماشینی که به گوشاش میرسید ، باعث شد فورا از جا بپره و سمت پنجره پا تند کنه!

دستش رو روی شیشه‌ی بخار گرفته کشید و روی پنجه‌ی پاش ایستاد تا کمی دور تر رو ببینه!

چند لحظه بعد ناباور به حیاط کوچیک خونه زل زده بود!

دستی به چشمش کشید و دوباره خیره شد به صحنه‌ی مقابلش!

خواب یا واقعیت ، لیام اونجا بود.... در کمال تعجب بعد از چند روز بالاخره برگشته بود سراغش!

اینکه به گفته‌ی خودش هر چند وقت یک بار به اونجا میاد تا اگر بلایی سرش اومده بود ، متوجه بشه اون لحظه براش هیچ اهمیتی نداشت!

در واقع ترس و تنهایی انقدر به سلول های بدنش رخنه کرده بودن که اون لحظه فقط به حضور لیام اهمیت میداد!

انگار تو اون لحظات ، لیام دیگه جزئی از ترس‌هاش نبود یا حداقل نمیخواست که باشه!

توی اون شرایط ، لیام یه خونه‌ی متروکه و ترسناک بود تو یه جنگل که از ترس دریده شدن ، بهش پناه میبری!

اون موقعست که دیگه ترس از اون پناهگاه اجباری ، به چشمت نمیاد!

بالاخره چشم از پنجره گرفت و پا تند کرد سمت در!

به محض باز کردن در ، با برخورد باد سرد به صورتش ، چهره‌ش رو جمع کرد!

زمین پر از برف بود و سوز سرما باعث شد چشم‌هاش پر از اشک بشه و دست‌هاش رو دور تنش حلقه کنه!

لیام متوجه حضورش بالای پله ها شده بود اما چشم ازش برداشته بود و به جای پاهاش تو برف نگاه میکرد!

یکدفعه تصمیم گرفته بود به اون خونه بره بعد از سه روز!

و حالا اونجا بود!

از پله ها بالا رفت و نیم نگاهی به زین انداخت!

همون نگاه کوتاه کافی بود تا چشم‌های پف کرده‌ش رو ببینه!

چشم‌هاش داد میزد ، این مدت گریه کرده اما کی اهمیت میداد.... اون وسط تنبیه‌ش بود و آخرین چیزی که برای لیام مهم بود گریه و ناراحتی اون پسر بود!

زین آهسته زمزمه کرد : سلام!

دوست داشت بعد از این مدت میتونست گله‌مند لب باز کنه اما نمیشد!

نگاه لیام شاید بی حس بود اما بهش اجازه‌ی گله کردن نمیداد... انگار صدایی تو سرش فریاد میکشید تو حق اعتراض نداری!

پس به همون سلام اکتفا کرد و کمی این پا اون پا کرد!

لیام آهسته کنارش زد و وارد خونه شد!

صدای برخورد کفشش تو خونه نسبتا خالی میپیچید!

زین پشت سرش وارد خونه شد و در رو بست!

حلقه‌ی دست هاش هنوز دور تنش بود و پشت لیام با قدم های کوتاه و آهسته تری جلو رفت!

لیام به سالن خلوت خونه که فرقی با هفته‌ی گذشته نداشت ، نگاه کرد و پوزخندی روی لب‌هاش نشست!

همه چیز سر جای خودشون بودن و تنها یکی از کاناپه ها حالا مقابل شومینه قرار داشت!

روی همون کاناپه نشست و پا روی پاش انداخت!

زین جلوتر رفت و مقابلش به دیوار تکیه داد!

چند ثانیه به هم خیره بودن که زین نگاهش رو گرفت و به سطح خاک گرفته‌ی زمین چشم دوخت!

سکوت بینشون قبل از اینکه طولانی تر بشه ، با صدای لیام شکست : تعطیلات خوش گذشت!؟

با همون پوزخند روی لبش و تلخی پرسید!

زین سرش رو بلند کرد و بهش چشم دوخت!

چه جوابی باید میداد؟!

قطعا لیام بهتر از هرکسی جوابش رو میدونست!

زین چیزی نگفت و به سکوتش ادامه داد!

لیام کلافه از سکوت زین ، اخم محوی بین ابروهاش نشست : لال شدی؟!

زین لب باز کرد چیزی بگه که با صدای لیام متوقف شد!

- لعنتی!

و از جا بلند شد و کنار شومینه روی زانوهاش نشست!

زین از پشت سر بهش نزدیک شد و به شومینه نگاه کرد!

شعله‌های کم تر از قبل شده بود و حجم زیادی از چوب ها تبدیل به خاکستر شده بود!

لیام با تکه چوبی ، کمی اون ها رو جا به جا کرد و زیر لب غر زد!

زین تو سکوت به لیام نگاه کرد و حرفی نزد و شروع کرد به شکستن قلنج انگشت‌هاش!

هوا سردتر شده بود و خاموش بودن شومینه احتمالا باعث میشد از سرما یخ بزنن اما با این حال چیزی به زبون نیاورد!

لیام کلافه از اون صدا و با اخم سمت زین چرخید و بهش توپید : نکن!

زین زیر لب "باشه"ای گفت و صاف ایستاد!

لیام چشم ازش برداشت و پرسید : چیکارش کنم؟!

زین شونه‌ای بالا انداخت : نمیدونم!

لیام بدون اینکه نگاهش کنه ، غرید : از تو نپرسیدم!

زین چیزی نگفت و تو سکوت به حرکات لیام خیره شد!

واقعا هم نمیدونست باید چیکار کنن... همون روزهای اول فهمیده بود گاز اون خونه قطعه و تنها منبع گرم شدن اونجا همون شومینه‌ی کوچیکه که حالا داشت خاموش میشد!

خواست چیزی بگه اما اخم لیام مانعش شد ، پس گوشه‌ی ناخنش رو بین دندون هاش گرفت و ساکت ایستاد!

میترسید چیزی بگه و اون مرد رو عصبانی تر کنه!

لیام از جا بلند شد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت!

زیر لب چیزی گفت و رفت سمت در!

زین با هول از جا پرید و پرسید : کجا میری؟!

لیام ایستاد و نیشخندی به روش زد : میرم خونه! اینجا از سرما میمیرم!

زین اخم کرد و پا تند کرد سمت لیام : پس من چی؟! چند روز تک و تنها تو این خرابه موندم! حالا میخوای تو سرما ولم کنی؟!

قلبش تند میزد اما صداش کمی بالا رفته بود و با اخم به لیام نگاه میکرد!

انگار اون لحظه این حس که لیام میتونه بهش آسیبی بزنه براش بی معنی بود!

لیام بی تفاوت چند قدم بهش نزدیک شد : فکر میکنی به اندازه کافی تنبیه شدی؟!

زین تنش رو عقب کشید و به صورتش زل زد : آره! دیگه نمیتونم اینجا بمونم!

لیام پوزخندی زد و در رو باز کرد و بیرون رفت : به نظر من که هنوز تنبیه نشدی!

زین با چند قدم بلند خودش رو به لیام رسوند و تو درگاه در ایستاد!

سوز هوا بیشتر ترغیبش میکرد تا هر طور شده لیام رو راضی کنه... اونجا موندن احمقانه بود!

ز- من که عذرخواهی کردم! اینجا سرده...میمیرم!

نالید اما صداش هنوز بلند بود!

لیام بدون اینکه نگاهش کنه از پله ها پایین رفت : برام مهم نیست!

از پشت سر به قامت لیام که بی توجه بهش از مسیر پر از برف حیاط رد میشد ، نگاه کرد!

انگار واقعا خیال رفتن داشت و اهمیتی بهش نمیداد!

نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و قدم برداشت سمت لیام!

پله هارو دوتا یکی دوید تا قبل از بیرون رفتن لیام ، بهش برسه!

اما با خالی شدن زیر پاش ، چند ثانیه طول کشید تا با زمین سرد و برفی برخورد کنه!

همه چیز کمتر از چند ثانیه طول کشید ...

افتادنش از پله ها روی برف ، ناله‌ی خفه‌ش و چرخیدن لیام به سمتش!

پلیورش حالا کمی بالا رفته بود و برف و سرمایی که به بدنش میخورد براش عذاب‌آور تر از درد دستش بود!

دست سالمش رو روی زمین گذاشت و بهش تکیه کرد تا بلند شه!

به سختی روی زمین نشست و دست دردناکش رو تو بغلش گرفت و نگاهی بهش انداخت!

لیام با عصبانیت به صحنه‌ی مقابلش نگاه کرد و نفسش رو با صدا بیرون فرستاد!

درواقع برگشته بود به اون خونه تا زین رو برگردونه و فقط میخواست برای بار آخر کمی بترسونتش!

مسیر رفته‌ش رو با چند قدم برگشت و با یک دست ، زیر بازوی زین رو گرفت و از زمین بلندش کرد!

زین دستش رو خم کرد و تو بغلش گرفت و آخ آرومی گفت!

لیام نگاهی بهش انداخت : حالا دیگه واقعا تنبیه شدی...ببینم دستتو!

و دستش رو دراز کرد تا دست زین رو بگیره!

زین خودش رو عقب کشید و نالید : درد میگیره! نمیخوام!

لیام اخمی کرد و دستش رو پس کشید : به جهنم! کاش شکسته باشه!

زین با بغض به دستش نگاه کرد : واقعا شکسته؟! میشه بریم دکتر؟!
لی- نمیشه!

ز- خواهش میکنم! و با چشم‌های پر از اشک به لیام زل زد!

درد دستش اونقدر زیاد نبود که اذیتش کنه اما میخواست هرطور شده با لیام بره و جز این راهی به ذهنش نمیرسید!

لیام به چهره‌ی اشک‌آلودش نگاهی انداخت و بهش توپید : گریه نمیکنیا! کافی صدات بلند شه اون وقت همین وسط چالت میکنم!

و با پا به زمین زیر پاش کوبید!

زین "باشه‌"ای گفت و دستی به زیر چشم‌هاش کشید!

با خودش فکر کرد تمام تهدید لیام تو همین جمله خلاصه میشه!

بارش برف که تا چند دقیقه‌ی پیش قطع شده بود ، دوباره از سر گرفته شده بود و به مرور شدیدتر میشد!

لیام به زین که با دست سالمش گوشه‌های لباسش رو پایین‌تر میکشید ، با اخم نگاه کرد!

اون پسر توانایی این رو داشت که یک شبه براش مشکل ساز ترین بشه در حالی‌ که تا قبل از این حتی به سختی باهاش حرف میزد!

با خودش فکر کرد بهش ساده گرفته و زین از این فرصت استفاده کرده...

سمتش رفت و بازوش رو گرفت و دنبال خودش کشید!

بعدا میتونست تلافیش رو سرش دربیاره!

زین آخی گفت و قدم‌هاش رو تند کرد پشت سر لیام تا کمتر دستش کشیده بشه!

لیام در ماشین رو باز کرد و زین رو به داخل ماشین هل داد و در رو بست!

اینکه موفق شده بود لیام رو راضی کنه باعث میشد لبخند رو لب‌هاش بشینه هر چند که تمام وسایلش تو این خونه جا مونده بود و میدونست دیر یا زود لیام به این بهونه به اونجا برمیگردونتش اما با این حال جلوی خودش رو گرفت و لب‌هاش رو جمع کرد!

دستش رو تو بغلش خم کرد و به لیام که ماشین رو دور زد و نشست ، نگاه کرد!

لیام بخاری ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و زیر چشمی به زین به روبروش زل زده بود ، نگاهی انداخت!

زین سعی کرد تو اون تاریکی جایی که هستن رو تشخیص بده اما به جز یه جاده‌ی خلوت و جنگل خشک اطرافش چیزی قابل مشاهده نبود!

سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و با خودش فکر کرد ، لیام اون خونه رو از کجا پیدا کرده!

روشن بودن بخاری ، فضای داخل ماشین رو نسبتا گرم کرده بود و بوی مطبوعی که تو اون محیط پخش بود ، باعث شد چشم‌هاش رو ببنده و روی درد خفیف دستش تمرکز کنه!

میتونست تا رسیدن به مقصد بخوابه ، حتی اگر بیدار میشد و میدید ، لیام توی جنگل رهاش کرده....

اینجوری حداقل کمی با خیال راحت خوابیده بود!


..............................................

عه وا سلام^^
چه خلوت شده اینجا!

ایشالا که تا اینجا شاخ امتحانارو شکونده باشید!
.
.

فردا تولدمه و دیگه فکر کنم خیلی بزرگ شدم واسه فن‌گرلی و اینا ولی نمیتونم از کاور و ترک رپ زین نگمممممم!
پشمام واقعا*-*
.
.

من هنوز دارم میانترم میدم و امتحانام دیرتر شروع میشه!
حسابی مراقب خودتون باشید!
مرسی که میخونید!
فعلا خداحافظ!
.
.
ووت و کامنت یادتون نره!
.

ماسک بزنین!

Continue Reading

You'll Also Like

69.3K 12.7K 54
[COMPLETE]by saba2079 ((میگن اگه چهل نفر کفن یکی رو امضا کنن میره بهشت. ولی من میگم اگه تو کنارم باشی دنیام بهشت میشه.)) اگه از رمان گی فارسی خوشتون...
102K 14.2K 40
میشه عاشقم باشی؟ هشدار: این فن فیک شامل صحنه‌هاییست که شاید زیام هارتتون رو به درد بیاره :))))) مطمئن شید که همه رو باهم میخونید ؛)
17.3K 3.5K 58
یاسین بعد از سال‌ها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمی‌تونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ:...
2.5K 394 11
معاشقه‌ی ما فقط یک بُعدِ صادقانه داشت ، تنها دلیلی که تو رو با خودم تو زندگی‌ای که بهش تعلق نداشتم غرق کردم ..حال ما خوب میشه ، مگه نه کاوان؟ رمان گ...