به منظرهی مقابلش نگاه کرد و مدادش رو روی صفحهی سفید کاغذ کشید!
از شب قبل برف باریده بود و حالا باغ سفید پوش شده بود!
چند روزی تا سال نو مونده بود و زین هیچ ایدهای نداشت که امسال قراره چطور بگذره!
این اولین برف و اولین کریسمسی بود که مایک کنارش نبود!
آهی کشید و دفترش رو بالا آورد و به نقاشیش نگاه کرد!
تصویری از جایی رو کشیده بود که این روز ها تنها پناهش بود!
روز ها توی باغ مینشست و تمام جزئیات اون رو طبق عادت میکشید!
دفترش رو کناری گذاشت و از جا بلند شد!
لبههای پتویی که روی شونهاش بود رو بهم نزدیک تر کرد و به پایین نگاه کرد!
خونه و باغ طبق معمول تو سکوت فرو رفته بود و تنها صدای ضعیفی از باغ به گوش میرسید!
گوش تیز کرد اما چیزی متوجه نشد!
دستش رو تکیه گاه بدنش قرار داد و خم شد!
انتهای حیاط ، لیام رو دید که قدم میزد و همین طور که دستش رو تو هوا تکون میداد ، سعی داشت چیزی رو برای شخص پشت تلفن توضیح بده!
عجیب بود که تو این هوای سرد برای جواب دادن به تماسش از خونه بیرون رفته بود!
لیام با کلافگی بین حرف های کیت ، تماس رو قطع کرد و زمزمه کرد : زبون نفهم!
و این بار دستش رو روی شمارهی لویی کشید!
همزمان چرخید و سنگینی نگاهی رو روی خودش احساس کرد ، سر بلند کرد و زین رو آویزون روی نردههای تراس دید!
زین با دیدن نگاه لیام ، لب باز کرد و آهسته سلام کرد!
لیام با اخم جلوتر رفت و رو به زین با صدای بلندی داد زد : اگه بیوفتی تو همین باغ چالت میکنم اون وقت هیچکس نمیفهمه مُردی!
زین متعجب بهش نگاه کرد و قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه لیام دوباره داد زد : برو عقب! نمیخوام خونت بیوفته گردنم!
و بعد بی توجه به زین جواب لویی رو داد و با قدم های بلند سمت خونه برگشت!
زین چند ثانیه تو همون حالت موند و بعد عقب رفت!
تقریبا به داد و فریاد ها و اخلاق تند لیام داشت عادت میکرد و به روی خودش نمیآورد!
حرف لیام رو به خاطر آورد که گفته بود تو باغ دفنش میکنه!
آهسته بهش خندید و بعد از جمع کردن وسایلش از تراس خارج شد!
هنوز وارد اتاقش نشده بود که صدای لیام رو از سالن شنید!
کمی نزدیک نرده ها شد و گوشاش رو تیز کرد!
- من دارم میام........نه...!.
نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد : ساعت ۴ اونجام...فعلا!
و کتش رو برداشت و از ساختمون خارج شد!
زین انقدر اونجا ایستاد تا صدای روشن شدن ماشین و بعد از اون بیرون رفتنش رو بشنوه!
نگاهی به ساعت انداخت...
با یه حساب سرانگشتی فهمید دو سه ساعتی وقت داره تا کاری که میخواد رو انجام بده!
پس بیشتر از این وقت رو تلف نکرد و سمت اتاقش دوید!
دفترش رو گوشهای انداخت و شلوار راحتیش رو با جینش عوض کرد و بعد از برداشتن کاپشنش ، از پلهها پایین رفت!
اگه عجله میکرد ، میتونست زودتر از لیام به خونه برگرده بدون اینکه اون چیزی از بیرون رفتنش بفهمه!
قبلا این کارو امتحان کرده بود و میدونست عاقبت خوبی نداره اما حسی که نمیدونست اسمش رو شجاعت بزاره یا حماقت ، بهش این امید رو میداد که این بار قرار نیست کسی چیزی بفهمه!
دستش که به دستگیرهی در رسید ، متوجه قفل بودن در شد!
اخماش رو در هم کشید و صورتش رو جمع کرد!
ظاهرا لیام فکر همه چیز رو کرده بود و حالا که زین تنها بود ، در رو به روش قفل کرده بود ، تا مبادا فکر بیرون رفتن به سرش بزنه!
نگاهی به خونه انداخت و این بار راهش رو سمت آشپزخونه کج کرد و زیر لب دعا کرد که حداقل اون در باز باشه!
چشمهاش رو بست و با دستش فشاری به در وارد کرد و در کمال تعجب ، در با صدای قژقژ ضعیفی باز شد و باد سردی به صورتش خورد!
با رضایت سر تکون داد و بعد از بیرون رفتن از خونه ، درو پشت سرش بست!
نگاهی به انتهای باغ ، جایی که لیام ، سگش رو نگه میداشت انداخت و متوجه نبودش شد!
چشمهاش رو دور تا دور باغ چرخوند و وقتی جایی اون حیوون رو ندید ، زیر لب غر زد و سمت دروازه دوید!
مسیر برفی حیاط رو طی کرد و جلوی در ایستاد!
مطابق تصورش لیام تنها دری که قفل کرده بود ، در سالن بود و بقیه درهای خونه باز بودن!
از خونه خارج شد و پشت سرش نگاهی به عمارت انداخت!
به قدم هاش سرعت داد و بعد از طی کردن کوچه ، به خیابون اصلی رسید!
دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و زمانش رو چک کرد!
اینکه هنوز تایم زیادی تا برگشتن لیام مونده بود ، خوب بود!
پس با قدم های سریع خودش رو به ایستگاه اتوبوس رسوند و روی نیمکت نشست!
کلاه کاپشنش رو روی سرش کشید و دستش رو جلوی سینهش قفل کرد!
با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و هر از گاهی نگاهش رو به اطرافش و بعد از اون به ساعتش مینداخت!
اینکه تصمیم گرفته بود از نبود اون مرد استفاده کنه و تا خونهش بره و برگرده ، ریسک بزرگی بود اما چارهای نداشت!
مطمئنا این چیزی نبود که بتونه از خود لیام بخواد پس مجبور بود خودش دست به این کار بزنه!
فقط امیدوار بود مثل دفعه قبلی لو نره... هر چند که بر خلاف تصورش لیام واکنش خاصی به این موضوع نشون نداده بود!
ولی نمیدونست این بار لیام ممکنه چه برخوردی داشته باشه!
سرش رو به طرفین تکون داد تا فکر به واکنش لیام رو از سرش بیرون کنه!
با رسیدن اتوبوس از جا بلند شد و بعد از سوار شدن ، گوشهای نشست!
و نگاهش رو به خیابون دوخت!
با اینکه مدت زیادی از آخرین باری که بیرون اومده بود ، نمیگذشت اما حس میکرد برای تک تک اون خیابون ها و کوچههایی که منتهی به خونش بودن ، دلتنگ بود!
بزاقش رو قورت داد و دستی به صورتش کشید تا مبادا گریهش بگیره!
با توقف اتوبوس ، تو ایستگاه آخر از جا پرید و به سرعت از اتوبوس پیاده شد!
چند دقیقه ای ایستاد و به کوچهی باریک مقابلش چشم دوخت!
دروغ بود اگر میگفت دلش برای اون محیط تنگ نشده بود!
هجوم اشک رو تو چشمهاش حس میکرد!
حس آدمی رو داشت که حال و آیندهش رو فروخته بود تا برای یک لحظه هم شده به گذشتهش برگرده!
حس آدمی که مسافت زیادی رو دویده و یکدفعه به نقطهی اولش ، جایی که خودش رو گم کرده بود ، رسیده!
دستش رو روی صورتش کشید و اشکهاش رو پاک کرد!
بغض بی موقعش رو قورت داد و آهسته جلو رفت و وارد کوچه شد!
کوچه تقریبا خلوت بود و به جز سر و صدای بچههایی که مشغول بازی بودن ، صدای دیگهای شنیده نمیشد!
راهش رو سمت خونهی کوچیکش کج کرد و روبروی چند پله ای که منتهی به خونهش بودن متوقف شد!
نگاهی به ساختمون قدیمی مقابلش انداخت و لبخند محوی زد!
سمت پلهها رفت اما قبل از اینکه پاش رو روی پلهی اول بزاره ، صدای ترمز شدید ماشینی رو پشت سرش شنید!
انقدر سریع سرش رو برگردوند که صدای مهرههای گردنش توی گوشش پیچید!
با دیدن ماشین آشنایی که پشت سرش متوقف شده بود ، "هین"ای کشید و دستاش رو روی صورتش گذشت!
درست چیزی که انتظارش رو نداشت تو زمانی که فکرش هم نمیکرد ، براش اتفاق افتاده بود!
با ترس به ماشین پشت سرش نگاه کرد و بزاقش رو قورت داد!
اینکه اون لحظه باید منتظر چه برخوردی باشه یا خودش باید چه واکنشی نشون بده ، چیزی نبود که توانایی فکر بهش رو داشته باشه!
کف دستهاش طبق معمول ، به سرعت خیس از عرق شد و صدای تپش قلبش رو به خوبی میتونست بشنوه!
هیچ ایدهای نداشت تا چند لحظهی دیگه قراره شاهد چی باشه اما میتونست قسم بخوره به خوبی بوی خشم رو حس میکرد!
همهی این افکارش ، چند ثانیه بیشتر طول نکشیده بود و با باز شدن در ماشین مقابلش ، ذهنش خالی شد و مردمک چشمهاش فقط مردی رو دنبال میکرد که از ماشین پیاده شد و عینک روی چشمهاش رو داخل ماشین پرت کرد!
لیام از ماشین پیاده شد و عینک دودیش رو روی داشبورد پرت کرد!
اون لحظه انقدر عصبانی بود که توجهی به شکستن عینک یا خط افتادن ماشینش نداشته باشه!
عصبانی بود و از بخت بد اون پسر ، تنها کسی که میتونست اون لحظه خشمش رو سرش خالی کنه ، مقابلش بود!
با یه ضربهی محکم در ماشین رو بست و قدم هاش رو سمت زین برداشت در حالی که یکی از دستهاش رو مشت کرده بود!
زین با نزدیک شدن لیام بهش ، قدمی به عقب برداشت که به پشت روی پله ها افتاد!
دستاش رو روی سطح سرد و برفی پله فشرد و خواست بلند شه که لیام زودتر بهش رسید و ضربهای که به صورتش برخورد کرد ، انقدر سریع اتفاق افتاد که متوجهش نشه!
دستش رو روی صورتش گذاشت و با ترس به لیام زل زد!
صورتش به خاطر سرما و اون ضربه گز گز میکرد و هر لحظه به بغض تو گلوش اضافه تر میشد!
لیام فرصتی بهش نداد و تو یه حرکت با گرفتن یقهی لباسش ، بلندش کرد!
باز هم همه چیز تو صدم ثانیه اتفاق افتاده بود و زین فرصتی برای هضم کردنش نداشت!
تنها دستاش رو بلند کرد و پایین کاپشن لیام رو گرفت تا کمی ازش فاصله بگیره اما بی فایده بود!
لیام از بین دندون هاش غرید : باز چه غلطی میکنی اینجا؟!
و وقتی سکوت زین رو دید ، بلند تر داد زد : با توام توله سگ! مگه نگفتم حق نداری پاتو بزاری بیرون؟!
زین از ترس چیزی نمیگفت و تو سکوت خیره شده بود به چشم های سرخ شده از خشم لیام!
بار ها با اون چشم ها رو به رو شده بود و هر بار بیشتر از قبل ازشون ترسیده بود!
با صدای لرزون زمزمه کرد : آ...آقای پین...من...
از مرد مقابلش انقدر ترسیده بود که حس میکرد کارایی زبونش رو فراموش کرده و حتی قادر نیست کلمهای به زبون بیاره!
چیزی نمیتونست بگه فقط برخلاف مقاومتش ، قطره های اشکش از چشمهاش پایین ریختن و نگاه لیام رو سمت خودشون کشیدن!
لیام بین اخم و عصبانیتش ، پوزخندی زد و گردن زین رو گرفت : حالا واسه گریه کردن زوده... میخوام بهت نشون بدم خیلی سگ تر از این میتونم باشم!
و با فشار ، سرش رو به عقب هل داد!
زین دستش رو به صورتش کشید و این بار آهسته زمزمه کرد : معذرت میخوام...اشتباه کردم!
و صداش به خاطر بغض تو گلوش ، خفه به گوش میرسید!
لیام توجهی بهش نکرد و دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید و سمت ماشین برد!
زیر لب غر زد : حالا حالیت میکنم... نباید دو بار یه اشتباهو تکرار میکردی!
و زین رو با یه هول داخل ماشین پرت کرد!
زین تو جاش صاف نشست و لیام رو دنبال کرد!
لیام ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست و نیم نگاهی به زین که بی صدا اشک میریخت ، انداخت و پوزخندی زد!
زین با حس نگاه لیام ، آستینش رو به صورتش کشید و اشک هاش رو پاک کرد!
نگاهش رو به در خونهش انداخت و آهی کشید و با خودش فکر کرد اگه قرار بود اینطور تموم شه کاش حداقل ، میتونست بره و بعد از مدت ها اونجارو ببینه!
با فکر به این ، بی اختیار دوباره اشک هاش جاری شدن و این بار صدای بلند هق هقش به گوش لیام رسید!
لیام به سمتش برگشت و غرید : خفه شو!
زین توجهی نکرد ، اما با ضربهای که روی لب هاش خورد و بعد از اون سوزشش گوشهی لبش ، یکدفعه ساکت شد!
دستش رو روی دهانش گذاشت و سمت لیام برگشت و بی صدا نگاهش کرد!
لیام دستش رو ، روی بینیش گذاشت : هیس! تا خونه نمیخوام هیچ صدایی ازت بشنوم...فهمیدی؟!
زین جوابی نداد و تازه تونست انگشتر توی دست لیام رو ببینه!
این دومین بار که اون به صورتش برخورد میکرد و گوشهی لبش رو زخم میکرد....!
.
.
با توقف ماشین داخل حیاط خونه ، زین قبل از لیام از ماشین پیاده شد و با قدم های آهسته سمت ساختمون رفت!
هنوز اشک هاش روی صورتش سرازیر بودن و بریدگی گوشهی لبش رو میسوزوندن اما توجهی بهشون نشون نمیداد!
سرش رو بلند کرد و نگاهی به ساختمون روبروش انداخت... چه خوش خیال بود که فکر میکرد میتونه اون مرد رو گول بزنه!
حالا احساس میکرد اونجا از این به بعد قراره براش جایی بدتر از جهنم بشه!
صدای قدم های لیام رو پشت سرش میشنید و بعد صدای همراه با پوزخندش؛
به قدم هاش سرعت داد و سمت پله ها راه افتاد که لیام از پشت گرفتش : کجا با این عجله؟!
زین لب باز کرد ، چیزی بگه که لیام مانعش شد : فقط...
نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد : فقط پنج دقیقه وقت داری وسایلتو جمع کنی ، فهمیدی؟!
زین حرفی نزد و فقط بهش نگاه کرد!
اینکه چه فکری تو سر لیام بود ، معلوم نبود اما رفتارش و خشم لای صداش گواه این بود که چه اندازه قراره سخت باشه!
لیام سرش رو نزدیک برد و این بار کلافه از سکوتش تو صورتش داد کشید : فهمیدی یا نه؟!
زین سر تکون داد و زیر لب زمزمه کرد : فهمیدم!
لیام با هول ولش کرد : سریع!
و خودش رو روی کاناپه انداخت!
با چند قدم سریع اما لرزون خودش رو تو اتاقش انداخت و صدای هق هقش رو آزاد کرد!
نمیتونست منکر بشه که اون لحظه از دیدن لیام ، پشت سرش انقدر ترسیده بود که نمیدونست چطور باید از خودش دفاع کنه!
بی توجه به اشک هاش که صورتش رو خیس میکردن ، وسط اتاق ایستاد و با گیجی به اطراف نگاه کرد!
تازه انگار صدای لیام رو شنیده بود که گفته بود وسایلش رو جمع کنه!
هیچ ایدهای نداشت چی در انتظارشه و لیام قراره کجا ببرتش... هیچ حسی نداشت جز یه پشیمونی شدید از کاری که کرده بود!
حالا میفهمید اسم اون حسش رو باید حماقت میزاشت... حماقتی که حالا نمیدونست باید باهاش چطور برخورد کنه!
کولهی کوچیکش رو از زیر تخت ، بیرون کشید و چند تیکه لباس داخلش انداخت و سعی کرد نگاهش رو از دستهای لرزونش بگیره!
دفترش رو تو کیفش چپوند و اون رو روی تخت انداخت و خودش روی زمین نشست!
زانو هاش رو جمع کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت!
هنوز بدنش میلرزید و صدای ضربان قلبش همچنان شدید بود!
یادش نمیومد آخرین چیزی که خورده چی بوده و مزهی تلخ دهانش ، باعث حالت تهوعش میشد!
نمیدونست چند دقیقه تو اون حالت بود که در اتاق با صدای بلندی باز شد و به دیوار برخورد کرد!
با ترس سرش رو بلند کرد و به لیام که تو درگاه در ایستاده بود ، چشم دوخت!
لیام با دو قدم بلند به سمتش اومد و بازوش رو بین دستاش گرفت و با یه حرکت بلندش کرد!
زین بی حرف با دست آزادش کولهش رو از روی تخت برداشت!
لیام با دیدنش پوزخندی زد : خوبه که زود آماده شدی...چون برات سوپرایز دارم!
زین میتونست قسم بخوره ، لحن اون مرد از تموم صحنه هایی که ازش دیده بود ، ترسناکتر بود...
طوری که کلمات رو با خشم و در عین حال تحقیر بیان میکرد بی شباهت به شخصیت های ترسناک یه فیلم نبود!
لیام ، بازوی زین رو بین دستهاش فشرد و دنبال خودش کشید!
و بعد از خروج از خونه ، دوباره اون رو با هول تو ماشین انداخت!
با نشستن لیام و راه افتادن ماشین ، زین لحظهای تمام جرئتش رو جمع کرد و سمت لیام چرخید و با اخمی که رو صورتش دید ، تمام شجاعتش دود شد!
نفس عمیق اما بی صدایی کشید و با صدای آروم و گرفتهای پرسید : می..میشه بگید کجا میریم؟!
و چشم ازش برداشت و بند کولهش رو بین انگشتهای خیسش گرفت!
لیام با همون اخم غلطی به سمتش برگشت : خودتو آماده کن...میریم خونهی جدیدت!
زین حرفی نزد و با چشمهایی که دوباره خیس از اشک شده بود به خیابون مقابلش زل زد!
......................................................
لیام واقعا رو اعصابمه ://
چقدر زود به پارت 21 رسیدیم :|
حس میکنم بوک خیلی چرت شده چون دیگه مثل قبل ازش استقبال نمیشه :/
کافیه بگید تا آنپابلیشش کنم :|
دیشب خیلی یهویی بوک جدید پاب کردم :|
بهش سر بزنید
البته هنوز مطمئن نیستم نگهش دارم یا نه چون بستگی به نظرا داره:/
ووت و کامنتم اگه دوست داشتید بزارید واسه بوکا :]
من یه چنل تلگرام دارم که از بوکا توش چیزمیز میزارم خواستید برید بخونید.
lalin_fanfics
ماسک هم یادتون نره!
خدافظ.