-Wandering [z.m]

By itslindo_

37K 8.2K 5.3K

- "اجبار" فقط وقتی خوبه که باعث شه عاشقت بشم..! [completed] More

آشنایی!
1 :
2 :
3 :
4 :
5 :
6 :
7 :
9 :
10 :
11 :
12 :
13 :
14 :
vote or comment?
15 :
16 :
17 :
18 :
19 :
20 :
21 :
22 :
23 :
24 :
25 :
26 :
27 :
28 :
29 :
30 :
31 :
32 :
33 :
34 :
35 :
36 :
37 :
38 :
39 :
40 :
41:
42 :
43 :
44 :
45 :
46 :
47 :
48 :
49 :
50 :
51 :
52 :
53 :
54 :

8 :

712 172 72
By itslindo_

همزمان با باز شدن درب پارکینگ چهره‌ی پسری که این روز ها زیاد میدیدش جلوی ماشین نقش بست!

سرش رو پایین انداخته بود و خط فرضی رو دنبال میکرد و بالا پایین میرفت!

از صبح که از پشت پنجره تو کوچه دیده بودش ، وقت بیشتری رو صرف آماده شدن کرده بود! و اون پسر بی خبر از همه جا ، تمام مدت توی کوچه ایستاده بود تا بتونه لیام رو ببینه...انگار علاقه‌ای نداشت دوباره داخل اون ساختمون برگرده!

لیام با تصور فکری که تو ذهنش داشت نیشخندی زد و پاش رو روی پدال گاز فشار داد...

با صدای گاز ماشین زین با ترس تنش رو کنار کشید و به ماشین لیام که با سرعت از پارکینگ خارج میشد ، نگاه کرد!

دروغ نبود اگر میگفت همین حالا ترسیده و پشیمون شده اما چاره‌ای جز موندن نداشت!

لیام گوشه‌ای پارک کرد و با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفت!
چند ثانیه‌ای منتظر موند اما خبری از اون پسر نشد!

با کلافگی از پنجره‌ی دودیِ ماشین نگاهی بهش انداخت...و از دیدن چهره‌ی مبهوتش که انگار حواسش جای دیگه بود و به گوشه‌ای زل زده بود، پوزخند محوی زد!

دستش رو روی بوق ماشین کوبید و به اون پسر که با شنیدن صدای بوق در نزدیکیش از جا پرید ، نگاه کرد!

خنده‌اش رو کنترل کرد و با اخم به ساعتش اشاره کرد تا زین زودتر سوار بشه!

زین چند ثانیه بعد آهسته و با تردید در جلو رو باز کرد و نشست!
دستاش رو در هم گره کرد و زیر لب سلام کرد!

لیام نیم نگاهی بهش انداخت و بدون گفتن چیزی ماشین رو به حرکت درآورد!

باید اعتراف میکرد اذیت کردن اون پسر به مزاجش خوش اومده بود!

پس سرعت ماشین رو زیاد کرد و زیر چشمی واکنشش رو زیر نظر گرفت!

زین با شدت گرفتن ماشین ، دستش روی لبه‌ی صندلی گذاشت و با ترس به روبرو زل زد!

صحنه‌های اون روز جلوی چشم‌هاش نقش بسته بود!

سر انگشت‌‌هاش به خاطر فشار به صندلی سفید و بی حس شده بودن!

  با ترس لیام رو مخاطب قرار داد : آ...آرومتر..آقای پین...لطفا!

لیام پوزخندی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی زین زد و سرعتش کمی پایین آورد!

برای شروع اذیت کردنش بد نبود!

ل- عجیبه که انقدر میترسی! با وضع رانندگی دوستت ، فکر میکردم از سرعت خوشت میاد!

زین چیزی نگفت!

فهمیده بود لیام علاقه‌ی شدیدی به زخم زبون و طعنه زدن داره!

و شاید واسه همچین آدمی جواب ندادن ، بدترین واکنش میتونست باشه! البته شاید...

آدمی که کنارش نشسته بود هیچ شباهتی به یک انسان عادی نداشت!

انقدر تلخ بود و گاهی وحشیانه رفتار کرده بود که زین رو به این فکر مینداخت که اون مرد روحش در گرو شیطانه!

دوباره صدای لیام رو شنید : میدونی تو پرونده‌ش چی جالبه؟! خط ترمز .... خط ترمز میگه سرعت ماشینتون خیلی بالا بوده! خیلی بالا! بعد تو اینجوری واسه پایین اومدن سرعت التماس میکنی؟!

زین هنوز چیزی نمیگفت ، نفس عمیقی کشید کمی صاف‌تر نشست!

پوزخند لیام پررنگ‌تر شد....

اون پسر خوب بلد بود نقش بازی کنه و این لیام رو برای اذیت کردنش بیشتر تحریک میکرد!

درواقع علاقه‌ و حوصله‌ای برای اینکار نداشت‌...اما انگار زین بدون دونستن تفکر لیام و اشتباها وارد بازیش شده بود!

اون پسر ادای مظلومیت در می‌آورد و لیام از این بیزار بود!

چند دقیقه‌ای بینشون سکوت بود و باز این لیام بود که بحث رو باز کرد : لویی بهم گفته بود قراره برگردی ولی حقیقتش رو بخوام بگم اصلا انتظار نداشتم دوباره ببینمت! فکر میکردم با بحث اون‌ روز دیگه هرگز سمت من و زندگیم پیدات نشه! ولی تو باز هم خطر کردی! انگار بچه‌ی با دل و جرئتی هستی!

زین با اینکه از "بچه" خطاب شدن متنفر بود اما ترجیح داد چیزی نگه و منتظر ادامه حرف لیام شد!

لیام کلافه از سکوت زین ، رو کرد سمتش و با دستش چونه‌اش رو گرفت و سمت خودش جرخوند : خب! نمیخوای چیزی بگی؟!

زین با حس دست‌ لیام روی صورتش ، با ترس خودش رو عقب برد و  زبونش رو روی لب‌هاش خشکش کشید : شما گفتین من هنوز یه راه دیگه دارم...که مایک نجات پیدا کنه!

لیام دستش رو پس کشید و نیم‌نگاهی بهش انداخت : ولی فکر نمیکنم دلت بخواد بشنویش!

ز- میخوام! میخوام بشنوم! من هر کاری که باشه واسه آزادی مایک انجام میدم! اینو به دوستتونم گفتم!

لی- پس خودت خواستی!

ماشین رو گوشه‌ی خیابون نگه داشت و نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد!

- من حوصله‌ی طفره رفتن ندارم پس میرم سر اصل مطلب...قبول کردن این کار فقط به نفع دوستته نه خودت! میفهمی؟! البته تا یه جاییش به نفعشه!

زین با استرس سر تکون داد و دست های خیس از عرقش رو به شلوارش کشید!

نمیتونست حدس بزنه چی تو فکر اون مرده!

چی پشت چشم‌هاشه که حالا کمی به قرمزی میزنه! اما مطمئن بود اون مرد به راحتی از حقش نمیگذره و چیزای خوبی واسه گفتن نداره!

لیام چند ثانیه به چهره‌ی مضطرب زین نگاه کرد!

دوست داشت اذیتش کنه اما فکر کرد با فهمیدن اینکه چه چیزی تو سرشه بیشتر اذیت میشه ، نیشخندی زد : پیشنهاد من برای آزادی عشقت اینه....ازش جدا میشی و میای با من زندگی میکنی و در عوض منم دوستت رو میبخشم...حقیقتش این کار تو هیچ سودی برای من نداره جز اینکه دلم خنک میشه! جز اینکه جدایی رو هر دومون حس میکنیم! حقیقت رو بهم گفتم....من میخوام توام عذاب ببینی البته چیزی که من متحملش میشم خیلی بیشتر از این حرفاس...انصاف داشته باشی من دارم بهتون لطف میکنم!

صادقانه گفت ، شونه‌هاش رو بالا انداخت و به زین زل زد!

زین میتونست احساسی که داشت رو به خالی شدن سطل آب یخ روی سرش تشبیه کنه!

از چیزی که شنیده بود، مطمئن نبود!

تصور جدا شدن از مایک براش قابل باور نبود...هرچند که الان هم ازش جدا بود!

اما چیزی که به وضوح مشخص بود ، احساسات بدی بود که اون مرد قرار بود حالا بیشترشون کنه!

اینکه چی قرار بود اتفاق بیوفته ، خیلی دور از ذهن نبود اما نامعلوم به نظر میرسید!

لیام پینی که تو این مدت شناخته بود ، آدمی نبود که به کسی لطفی کنه و اون اعتراف کرده بود میخواد زین رو عذاب بده!

نوعش مشخص نبود اما ممکن بود درآوردن کمربندش باشه و کتک زدن یا تیکه و طعنه‌هایی که تا مغز استخونش رو میسوزونه!

آهسته سرش رو چرخوند و به لیام نگاه کرد....

اون مرد هنوز هم با چشم‌های به خون نشسته به صورتش زل زده بود... جوری که انگار چهره‌ی مبهوت و متحیر زین و اشکی که به مرور تو چشماش حلقه زده بود ، براش ارضا کننده بود!

دوست داشت لب باز کنه و ازش بخواد تا دوباره به زبون بیاره! اما توان شنیدن دوباره‌اش رو نداشت!

احساس سرما میکرد...

انگشت‌های خیسش رو تو هم گره زد و لبش رو به دندون گرفت!
هنوز نگاهش به لیام بود...

زبونش نمیچرخید تا حرفی بزنه...نگاهش گویای همه چیز بود!

اینکه چیزی که حتی تصورش هم نمیکرد حالا سرش اومده بود...اینکه دردسری که توش افتاده بودن ، به اوجش رسیده بود...اینکه آزادی مایک فقط بستگی به تصمیم اون داره...تصمیمی که منجر به دست کشیدن از تنها داشته‌اش میشد!

سکوت بینشون طولانی‌تر شده بود‌‌‌.... مدتی میشد که لیام چشم ازش برداشته بود و به خیابون خلوت روبروش نگاه میکرد!
زین نمیدونست الان تو ذهن اون مرد چه خبره...اما نگاه سرشار از سردی و عذابش رو دیده بود!

نفس عمیقی کشید که باعث شد قطره‌ی اشکش بی اختیار از چشمش سرازیر بشه!

از این عادت که به سرعت گریه‌اش میگرفت بیزار بود!

جهنمش وقتی بود که نمیتونست حرف بزنه‌‌‌‌....وقتی بود که به گریه میوفتاد و مجبور میشد جایی که هست رو ترک کنه!

دستش رو به دستگیره‌ی در رسوند و در ماشین رو باز کرد!

نگاه لیام که حالا دوباره سمتش چرخیده بود رو حس میکرد!

بی توجه بهش پیاده شد و مخالف ماشین لیام شروع به حرکت کرد....

لیام از آینه نگاهی بهش انداخت...نمیفهمید چی تو ذهن اون پسره...شاید قبول میکرد و شاید هم نه!

جوابش هرچی که بود به ضرر خودش و به نفع لیام میشد پس میتونست هرچقدر که میخواد بهش اجازه فکر کردن بده بدون اینکه از نتیجه نگران باشه!

پس اون هم بی توجه بهش و خلاف جهتش راه افتاد...

زین دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد و سعی کرد به صداهای تو ذهنش توجهی نکنه...

صداهایی که مشغول پیش‌بینی آینده‌ی احمقانش بودن!

آینده‌ای که هر سمتی میرفت به جدایی از مایک ختم میشد و چاره‌ای جز این براش باقی نزاشته بود!

حواسش رو به صدای رعد و برق داد!

چند دقیقه‌ی بعد قطرات بارون روی صورتش حس کرد!

روی نیمکت فلزی و سرد گوشه خیابون نشست و به آسمون تیره زل زد‌‌‌...

خیسی لباس‌هاش و سردی که از نمیکت به تنش وارد میشد رو حس میکرد اما تنها چیزی که توی اون لحظه بهش توجه داشت چهره‌ی مایک و پوزخند تلخ لیام بود!

تنها چیزی که بهش فکر میکرد دنیایی بود که خالی از تنها داشته‌اش شده بود و باید از پسش برمیومد!

آدم وابسته‌ای بود و زود دل میبست و حالا همین تصمیم گرفتن رو براش سخت میکرد!

سرش رو عقب برد و دست‌هاش رو روی نیمکت سرد دراز کرد!

لحظه‌ای به مرگ فکر کرد.... به نبودن... مرگ شاید برای اون پایان نسبتا مناسبی به نظر میرسید اما برای تنها شخص اطرافش چیز خوشایندی به نظر نمیرسید!

اگر جسمش میمرد خودش آزاد میشد اما اگر روحش رو میکشت میتونست مایک رو آزاد کنه!

و تفاوت بین این دو پایان ، تصمیم بزرگی بود که باید تنهایی میگرفت!

..............................................

پارت جدید :|

چقدر سر آپ کردنش دو دل بودم و اصلا نمیدونم چرا :|

زود آپ کردم چون که آماده بود نمیخواستم نگهش دارم XD

کم کم داریم میرسیم به قسمت‌های اصلی -_-

اگر دوست داشتید به دوستاتون معرفیش کنین!

ووت و کامنت یادتون نره♡

مراقب خودتون باشید و ماسک بزنید :>
‌‌‌‌‌‌









Continue Reading

You'll Also Like

1.1K 310 23
دل را به دریا زده و این بار هم کاملا رندوم کتاب را باز کردم، عینکم را به چشم نداشتم و نور هم زیاد از حد کم بود اما نه به گونه ای که نتوانم ببینم. 《ای...
306K 54.2K 60
+ آقای پین ، یا بچه ی بوگندوتو از جلوی در خونه ی من دور میکنی یا زنگ میزنم پلیس !! Highest rαnks : #1 in fαnfictioη 💛 #1 in onedirectioη 👑
9.1K 64 2
بعد از پیروزی نور بر تاریکی، ریتا اسکیتر ، نویسنده ی معروف دنیای جادوگری برای آیندگان نوشته هایی بر جا گذاشت. چه میشود اگر ریتا جزییات مهمی را به کت...
102K 14.2K 40
میشه عاشقم باشی؟ هشدار: این فن فیک شامل صحنه‌هاییست که شاید زیام هارتتون رو به درد بیاره :))))) مطمئن شید که همه رو باهم میخونید ؛)