Kookv hybrid's village [ Comp...

By alpha_kookv_writer

162K 24.5K 5.8K

روستای هیبرید🍸 کاپل ها:کوکوی،یونمین ، نامجین ژانر: تخیلی هیبرید فلاف اسمات امپرگ کوکی رو به بقیه:من ته رو می... More

information
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23

part 17

5.9K 898 179
By alpha_kookv_writer


یه هفته بعد

صبح


کوکی مشغول جدا کردن ادویه هایی بود که تازه گرفته بود
نامجون کنارش نشست و گفت:کوکی
کوکی در حالی که سرش تو گیاها بود گفت:هوم؟
نامجون گفت:اینجا بچه ای نیست که پدر و مادر نداشته باشه بشه سرپرستی شو قبول کرد؟؟؟ جین پدر منو در اورده
یونگی هم به جمعشون اضافه شد و گفت:منم وضعم همینه
کوکی بهشون نگاه کرد و گفت:همچین بچه هایی هستن ولی گرفتنشون سخته مامان بزرگ میشا ازشون مراقبت می‌کنه و به راحتی اونا رو نمی‌ده

یونگی جواب داد:تلاشمون و که میتونیم بکنیم
کوکی لبخند زیبایی زد و گفت:ادرسش و بهتون میدم برید اونجا

________________________

  ظهر

کوکی و ته تنهایی پشت میز نشسته بودن
کوکی وقتی دید که ته غذا نمیخوره گفت:عشقم چرا نمیخوری؟
ته رو شکم برامدش دست کشید و گفت:من چیمی رو میخوام جینی هم نیست
کوکی دست ظریفش و گرفت و گفت:عزیزم اونا که همیشه پیش ما نیستن یه روز فقط من و تو میمونیم مثل قبل

چونه ته لرزید و گفت: نمیخوام من می‌خوام بمونن
کوکی با لحن ناراحتی گفت:ولی....
ته فریاد کشید:نمیخوام من می‌خوام بمونننننننن
به سمت اتاق دوید و در و پشت سرش محکم بست
اوضاع بدی بود کوکی نمیتونست آدما رو به زور اینجا نگه داره و نمیتونست ته رو آروم کنه استرس براش بد بود و الان حتما داشت کلی گریه میکرد
به سمت اتاق رفت و در و باز کرد

ته روی زمین نشسته بود و پاهاش و یکم جمع کرده بود تا حدی که به بچش آسیب نرسه
به زانو هاش خیره شده بود
با وارد شدن کوکی با چشمای ناراحتش بهش نگاه کرد و گفت:چرا هیچ کس پیش من نمیمونه؟

کوکی بغضش و قورت داد و روبروش نشست و گفت:پس من چیم عشقم؟؟
دست رو شکمش گذاشت و گفت:این توله ها چین؟

ته با مظلومیت گفت:من فقط چند تا دوست میخوام من اونا رو دوست دارم میخوام پیشم بمونن
کوکی کنارش نشست و آروم بغلش کرد:هر کاری بتونم میکنم تا بمونن باشه؟؟؟ حالا اینقدر به خودت استرس وارد نکن زندگیم

ته سرش و تکون داد و خودش و بیشتر به کوکی چسبوند و دماغش به سیب گلوش کشید کوکی قلقلکش اومد و خندید
ته که حالش بهتر شده بود بیشتر اینکار رو تکرار کرد تا خنده کوکی رو بشنوه کوکی نمیخواست تسلیم بشه پس دستای ته رو گرفت و آروم روی زمین خوابوندش جوری قفلش کرده بود که نتونه بهش دست بزنه
چند ثانیه بهم خیره شدن
نفس هاشون سنگین بود
بدن ته زیر بدن کوکی بود

لباس کوکی یکم از ترقوش و به نمایش گذاشته بود
کوکی سرش و آروم جلو برد و گلوش و بوسید
ته پلک کندی زد و با چشمای نیمه بازش به کوکی نگاه کرد
کوکی گردنش و محکم تر مکید
ته ناله آرومی کرد:کو..کی
پسر بزرگتر خط فکش و بوسید و خودش و به لباش رسوند
چند تا بوسه سطحی زد ته بی حرکت منتظر بود تا ببینه کوکی میخواد چیکار کنه
کوکی چند مک محکم و طولانی از لبش گرفت وقتی خواست دستش و به سمت لباسش ببره تا درش بیاره ته با خجالت دستش و گرفت و گفت:ن..نه

کوکی سرش و عقب کشید و گفت:چرا؟؟
ته نگاهش و دزدید و گفت:توله هام ممکنه آسیب ببینن
کوکی هوفی کشید و گفت:عشقم اتفاقی براشون نمیوفته
ته دستش و جلوی شکمش گرفت و گفت:نه ممتنه اسیت بچن
(نه ممکنه اذیت بشن)

کوکی بلند شد و به دیک راست شدش نگاه کرد و زیر لب گفت:حالا من چه غلطی بکنم

صدای جیمین از بیرون اومد:تهههههههههه ما اومدیممممممممم

ته بدون توجه به کوکی سریع از اتاق بیرون رفت و خودش و به جیمین رسوند می‌خواست محکم بغلش کنه ولی ممکن بود شکمش اذیت شه پس آروم چیمی و جینی و بغل کرد
هر دو کیسه های بزرگی رو روی زمین گذاشتن

ته که از جین و جیمین شنیدهدلپ برای چی دارن میرن با ذوق گفت: تونستید بیارید؟؟؟
نامجون و یونگی وارد خونه شدن
نامجون روباه دستش و زمین گذاشت





(این دقیقا قیافه منه ولی من گوش هامم کوچیکه
و راستی این یه نوع روباهه)

ماده
مین هه

ته جیغ کشید و چند بار بالا و پایین پرید
با ذوق به سمت یونگی رفت که یه پتو دستش بود
یونگی اروم پتو رو باز کرد



نر
سونگ جون



ته لبش و گاز گرفت تا جیغ نزنه و روباه کوچولو رو بیدار نکنه

کوکی از اتاق بیرون اومد و با دیدن دو تا روباه گفت:پس راحت بهتون داد
یونگی روباه و تو پتو پیچید و گفت: تقریبا....من نمیدونستم هیبرید ها هم.....
کوکی ابرو بالا انداخت که جلوی ته چیزی از مردن هیبرید ها سر زا نگه
یونگی سریع تایید کرد و گفت:آره خلاصه این روباه سفید خوشگل هم میشه بچه ما

ته با خوشحالی گفت:یعنی نمی رید؟؟؟
جیمین لپاش و کشید و گفت:اینجا خیلی بهتر از اونه که بخوایم بریم در ضمن شهر دیگه برای ما چیزی نداره بدون هوبی هم مزه نداره برگشتن... پس ما هم میمونیم
ته محکم جیمین و جین و بغل کرد اما وقتی به شکمش فشار اومد سریع خودش و کنار کشید کوکی خواست به سمتش بره که نامجون دستش و گرفت
جین و جیمین ته رو به اتاق بردن

نامجون رو به چهره نگران کوکی گفت:چیزیش نیست بابا نگران نباش
کوکی سعی کرد حواسش و پرت کنه پس گفت:خوب چی شد؟؟؟؟

یونگی روی صندلی نشست و گفت:هیچی بابا پدرمون و در آورد تا بچه ها رو بهمون داد کلی هم توضیح داد که چطور باید ازشون مراقبت کنیم

کوکی با لبخند گفت:بچه های خوشگلی ان
مین هه رو آروم بغل کرد و گفت:اوووو چه خوشگلی تو اسمت چیه جوجه ها؟؟؟؟
روباه کوچولو یه دفعه تو بغلش تبدیل شد


کوکی خندید و گفت:تولت خیلی شیطونه نامجون

نامجون مین هه رو در حالی که سعی میکرد صورت کوکی و بگیره ازش جدا کرد
نامجون با آرومی گفت:دخترم کوکی که بازی نیست
مین هه خودش و سمت کوکی کشید و گفت:نههههه کوکی باسیییی
(کوکی بازی)

نامجون مین هه رو تو بغلش تکون داد و گفت:نه عزیزم عمو کوکی بازی نیست
مین هه اصلا از حرفش خوشش نیومد و بلند جیغ کشید
جین سریع از اتاق خارج شد و گفت:عوضی دو دقیقه بچم و دستت دادم ها
مین هه نگاهی به جین کرد و گفت:اپسی؟؟
(عوضی)
جین خودش و لعنت کرد و گفت:نه نه من همچین حرفی نزدم
مین هه با قاطعیت گفت:چرا دفتی اپسی

جین دخترش و درحالی که داشت ابروش و می برد و به هیچ عنوان قانع نمیشد به اتاق برد تا لباس بهش بپوشونه سر راش یکی از کیسه ها رو برد که توش وسایل مورد نیاز بچه بود

کوکی خندید و گفت:این فسقلی بزرگ بشه چی میشه
یونگی موهای سفید رنگ سونگ جون و نوازش کرد و گفت:میشه یکی شبیه این دو تا فاکر

:یاااا مین یونگی جلوی بچم فحش نده

سونگ جون با شنیدن صدای جیمین سریع چشماش و باز کرد و زوزه آرومی کشید خودش و به سمت جیمین کشید
جیمین به شیرینی ذوق کرد و گفت:اوموووو پسر نازم

سونگ جون و بغل کرد و به اتاقش برد

هر سه نگاهی بهم کردن
یونگی:چرا حس دور انداخته شدن دارم؟؟؟
نامجون :منم
کوکی:م...

:کوکییییییییی من گشنمههههههه
کوکی با شنیدن صدای ته سریع به سمت میزی که چیده بود رفت و ظرف غذای ته رو با خودش به اتاق برد
نامجون روی مبل نشست
یونگی پس سری محکمی بهش زد و گفت:پاشو برو گمشو پیش شوهر و بچت
نامجون:تو خودت اینجا چه غلطی می‌کنی
یونگی:منم الان گمم و گور میکنم میرم
نامجون:گورت و گم میکنی نه اینکه گمت و گور می‌کنی
یونگی خیزی به سمت نامجون برداشت نامجون سریع بلند شد و گفت:حالا چرا قاطی میکنی بابا این من رفتم

یونگی پشت سر نامجون وارد اتاقش شد









اینم یه سورپرایز خوشگل
امیدوارم دوستش داشته باشید
منتظر نظرتون هستم
اگر هم دوسش داشتید ووت بدید
عاشقتونم 💖💖💖💖 🌹🌹🌹🌹🌹🍬🍬🍬🍭🎂🍭🍩🎂🍩🍫🍩🍫

Continue Reading

You'll Also Like

2.1K 306 6
کوک و جیمین دوتا هم خونه ای و دوست چندین ساله همدیگن ولی تا حالا هیچکدومشون عاشق نشدن... چی میشه اگه با اومدن اون توله خرس کیوت به زندگیشون و دیدن ا...
131K 9.4K 51
نام: اون امگای منه 💫 جونگکوک ، نامجون ، یونگی الفاهایی هستن که می تونن رایحه خودشون رو پنهان کنن پدر هاشون مدام اونها رو تحقیر می کنند و کتک می زنند...
76.5K 9.5K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
24.1K 2.1K 35
کاپل:کوکوی ژانر:انگست،امپرگ،رمنس،هپی اند "هر ادمی یه روز خوب داره یه روز بد. اما برای تهیونگ چرا این روز بد اینقدر طولانی بود؟ -لعنتی،از چاله در میام...