< 1 >

2.2K 404 313
                                    

هنزفری رو توی گوشش گذاشت و به لیست موزیک ها نگاهی انداخت، اسم هارو یکی یکی از نظر گذروند و در نهایت وقتی چشمش به آهنگ مورد علاقش 'Like I would' خورد، لبخندی زد و اون موزیک رو پلی کرد.

این وضع همیشگی پسر بود. اینکه با بیرون رفتن و همراه شدن با اون آدمای احمق و کوته فکر درد بکشه و غم رو توی بند بند وجودش حس کنه. عصبانی و ناراحت به خونه برگرده و آرامشش رو از خواننده ای طلب کنه که حتی نمیدونه، لیام وجود داره.

درد بزرگ تر اونجا بود که حتی بابت آرامشی که از خواننده ی محبوبش به دست می‌آورد هم باید زخم زبون می‌شنید.

لیام حرف اون احمق هارو قبول نداشت، اما اینکه همیشه بهش میگفتن داره مثل دختر بچه های شونزده ساله رفتار میکنه و هنوز بزرگ نشده بعضی وقت ها، حتی برای پسری مثل اون -که به حرف مردم اهمیت نمیده- هم آزاردهنده میشد.

چشم هاش رو بست و خواست بعد از روز وحشتناکی که گذرونده یکم به خودش استراحت بده. اما با وجود فریاد های متوالی ای که از طبقه پایین شنیده میشد، خوابیدن غیرممکن بود.

پس هنزفری رو از گوش هاش بیرون آورد و موزیک رو قطع کرد. گوشی رو روی میز کنار تختش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

تنها کسی که میتونست این دعوا رو تموم کنه خودش بود و نمیدونست چرا فکر میکرد مادر و پدرش دیگه تا این حد بچه نیستن و بلاخره یکیشون کوتاه میاد.

سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و چشم هاش رو چرخوند. نفس عمیقی کشید و آروم به سمت پله ها رفت.

با هر قدمی که برمیداشت، صدا ها واضح تر میشدن و حرف هایی که حالا بهتر می‌شنید هر لحظه بیشتر از قبل حالش رو بد میکردن.

از این دعوای مزخرف متنفر بود. درسته جف پیش خودش فکر میکرد داره ازش دفاع میکنه و احتمالا حرف های دلش -که خودش جرئت بیان کردنشو نداره- رو میزنه. اما اینطور نبود و مرد، با حرف هاش فقط داشت لیام رو به این باور می‌رسوند که همین الانم مُرده و تلاشش برای ادامه دادن به این زندگی تا هفده ماه آینده واقعا بی فایدست.

هر قدمی که برمیداشت حرف های پدرش بیشتر از قبل اون رو وادار به تفکر میکرد و باعث میشد زیر لب با خودش بگه اصلا همین الان هم چه فرقی با یه مرده متحرک داره؟

حالا که داشت با دقت بیشتری به این قضایا نگاه میکرد میتونست متوجه بشه که تفاوت زیادی هم بین اون و مرده های متحرک دیده نمیشه.

اما حداقل تا قبل از این آدمای زندگیش میتونستن با گفتنِ 'هی تو هنوز زنده ای و کلی وقت برای زندگی کردن داری پس از زندگیت تا جایی که میتونی لذت ببر.' بهش حس زنده بودن رو منتقل کنن، چون طول میکشه ولی به هر حال، وقتی یه حرف شب و روز برات تکرار بشه کم کم به این باور که اون درسته؛ میرسی.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now