chapter Six-Then you came

1.3K 316 322
                                    

وقتی صدای خنده لیام بلند شد زین از گیجی اخم کرد. اما در کنارش انقدر خنده های اون تدی برِ کیوت، شیرین و دوست داشتنی بود که نمی تونست جلوی خودش رو بگیره و لبخند نزنه.
لیام دستش رو‌جلوی لب هاش نگه داشته بود و می خندید و همزمان سعی می کرد خودش رو‌ حتی یکم هم که شده، کنترل کنه.

"و تو الان گفتی این بار عصبی شدی چون یه نفر دیگه که من باشم سختی هایی که تو تحمل کردی رو قرار بود تحمل کنه؟؟"

لیام بین خنده های متوالی‌ اش این سوال رو پرسید و زین که خیلی گیج شده بود به ارومی سرش رو به نشونه تایید تکون داد و منتظر موند تا پسر رو به روش خندیدن رو‌ کنار بذاره و دلیل این واکنش رو بهش بگه.

اما تا لیام لب باز کرد که چیزی بگه آلیشا با لبخندی - که از روی صورتش حذف نشدنی بود - کنار میزشون رسید، و با تکون دادن سوییچ ماشین و مچاله کردن رسید به بیرون اشاره کرد.

"حالا بلاخره با خیال راحت می تونیم به خونه بریم."

هنوز آثار کمی از لبخند محو زین روی صورتش مونده بود و لیام هم‌ که طبق عادت - وقتی زیاد می خندید قرمز میشد - صورتش تغییر واضحی رو‌ نشون می داد، که توجه الیشا رو‌ به خودش جلب کرد.

"اتفاقی افتاده؟!"

زین لب هاش رو‌ خیس کرد و خواست حرفی بزنه که لیام زودتر از اون‌ گفت:"توی فرودگاه از من‌ و زین عکس گرفتن و حالا بعد چند ساعت منتشر کردن."

"وَ؟"

"اون ها فکر کردن من و زین با همدیگه قرار می ذاریم."

آلیشا لبخند شیطونی زد و‌ نگاهی به زین انداخت. بعد با همون‌ قیافه ی ذوق زدش به طرف لیام برگشت و‌ منتظر ادامه حرف ها موند.

"قسمت خنده دار ماجرا اینجاست که زین فکر می کنه این برای من آزار دهندست. این که راجب ما این شایعات رو بسازن."

"زین فکر میکرد."
اون با زمزمه اش حرف پسر رو‌ اصلاح کرد.

"چی؟"

"فعلت رو اصلاح کردم. چون فکر می کردم (به گذشته بودن زمان فعل اشاره داره) که این برات آزار دهندست. اما از واکنشت می شه نتیجه گرفت اهمیتی به اینکه پشت سرت شایعه بسازن نمی دی. پس دیگه همچین فکری نمی کنم."

وقتی زین توضیح داد لیام ابروهاش رو بالا انداخت و‌ سکوت کرد. بعد سرش رو به نشونه تایید تکون داد و از روی صندلی بلند شد. کت شکلاتی رنگش رو برداشت و دستش گرفت و‌ منتظر زین شد.
آلیشا که حالا که متوجه ماجرا شده بود به لیام‌ چشمک زد و تو ذهنش نقشه های شیطانی ای برای اون دو نفر کشید... بعد از چند دقیقه وقتی زین هم از جاش بلند شد، اون ها سه نفری به سمت ماشین رفتن.

البته آلیشا چون‌ احتمال میداد اون دو‌نفر می خوان به گفت و‌ گوشون راجع به عکس ها و شایعاتِ درست شده ادامه بدن، جلوتر تر از اون قدم بر می داشت و خیلی سریع هم سوار ماشین شد.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now