chapter eighteen-Insomnia

1K 238 171
                                    

"هی من برگشتم."

صدای بلند زین توی خونه پیچید و باعث شد لیام دست از کتاب خوندن برداره. مرد با ظرف بزرگ ذرت توی دست هاش به لیام لبخند زد و بعد به سمت آشپزخونه رفت. شاید نزدیک یک ربع اون جا موند و بعد با پاپ کورن هایی که درست کرده بود از آشپزخونه بیرون زد و لیام فقط میتونست به زین و شیرین بودن ساده ترین کارهاش لبخند بزنه.

زین بلاخره کنارش نشست و ظرف های پاپ کورن رو روی میز گذاشت. لب تابِ روی میز رو هم روشن کرد و دنبال فیلم مد نظرش گشت. وقتی اون رو انتخاب کرد به مبل تکیه داد و دست هاش رو دور بدن لیام حلقه کرد. بدون هیچ حرفی اجازه داد دوست پسرش سرش رو روی شونه هاش بذاره و بعد اون دو نفر دو ساعت بعدی رو صرف فیلم دیدن کنار هم کردن.

حالا که فیلم تموم شده بود توی سکوت به تصویرشون که تقریبا میشه گفت به سختی از صفحه سیاه لب تابِ خاموش شده دیده میشد خیره شدن و هیچکدوموم هیچ حرف نمیزدن.

قضیه از این قرار بود، بعد دعوای صبح و اعتراف زین اونها فقط تصمیم گرفتن کنار هم بخوابن و بعد از خواب خوبی که داشتن تقریبا وسطای ظهر بیدار تو آغوش هم بیدار شدن.

لیام راجب زین نمیدونست ولی خودش انقدر پر از حس خوب بود که نمیخواست بلافاصله با انداختن بحثی که قرار نیست به جای خوبی برسه حالشون رو بد کنه.

پس همینطوری گذشت و هر دو تظاهر کردن یه بحث بزرگ نداشتن و اصلا راجب هیچی حرف نزدن. مثل هر روز دیگه ای باهم غذا خوردن زین یکم روی آلبومش کار کرد و لیام دنبال یه فیلم خوب گشت تا غروب باهم نگاهش کنن. بعد زین گفت بهتره کنار فیلم یه خوراکی برای خوردن داشته باشن (که البته با توجه به اخلاق زین و عادتش موقع فیلم دیدن یکم عجیب بود.) ولی اون گفت هوس کرده پس بیرون رفت و ذرت خرید تا برای خودش و لیام پاپ کورن رو درست کنه.

اونها فیلم دیدن و پاپ کورن خوردن و از توی آغوش همدیگه بودن لذت بردن و درسته که جفتشون داشتن میمردن که بحث صبحشون رو پیش بکشن اما حرفی نزدن. انگار که قرار بود متهم به از بین بردن حال خوب هم بشن. اما حالا که توی سکوت جفتشون به فکر فرو رفته بودن و فیلم تموم شده بود موقعیت افتضاح بود و لیام دیگه حس خوبِ یه کاپل معمولی بودن رو نداشت. پس گلوش رو صاف کرد و زمزمه وار فقط برای اینکه خیال زین رو راحت کنه شروع به حرف زدن کرد.

"زین. در مورد امروز صبح..."

و چشم های طلایی رنگ مرد بهش خیره شدن و لیام میتونست کنجکاوی و اشتیاق و نگرانی رو توی اون ها ببینه.

"من بحثمون رو فراموش نکردم و فقط برای اینکه خیالت راحت شه میگم، با دکترم حرف زدم و اون گفت تمام اطلاعات لازم رو برات میفرسته."

زین مطمئن نبود که این درسته یا نه؟ ولی ازحرف لیام حس خوبی گرفت. حس کرد بلاخره دیوار بینشون ریخته شده و هیچ فاصله ای بینشون وجود نداره، حس کرد بلاخره اعتماد لیامش رو به دست آورده و حالا اونها از هر لحظه ای به هم نزدیک ترن.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now