chapter twenty seven-END

1.2K 204 322
                                    

برای درمان لیام، رابرت میخواست بدن پسر رو پاک و بدون هیچ مسکن یا خواب آوری در اختیار داشته باشه، پس یک هفته ی کامل لیام توی بیمارستان تحت نظر مرد بود و هیچ دارویی مصرف نمیکرد و رابرت وضعیتش رو برای شروع درمان تحت کنترل داشت. این یک هفته از سخت ترین زمان هایی بود که لیام از ابتدای بیماریش تاحالا گذرونده بود. اون اصلا شب ها نمیخوابید و عصبی بود و سردرد داشت و بدنش هم نسبت به چند روز قبل ضعیف تر شده بود ولی رابرت میگفت طبیعیه و بعد از اتمام پروسه ی درمان تمام این سختی ها برای لیام جبران میشه.

همچنین توی این یک هفته کارهای مثل گرفتن امضای رضایت نامه برای انجام این درمان از لیام و خانوادش گرفته شد، چون به هر حال این یه ریسک بود. رابرت از خودش اطمینان داشت ولی درمان تاحالا روی بدن هیچ آدمی انجام نشده بود. لیام به عنوان اولین نمونه در خطر زیادی قرار داشت و ممکن بود حتی نتونه کامل پروسه رو پشت سر بذاره پس نیاز بود مسئولیت قبول این ریسک رو به عهده بگیره. زین با این کار مخالف بود ولی جف راضیش کرد که چاره دیگه ای نیست و با توجه به زمان کمشون اونها مجبورن این کار رو انجام بدن. چون دیگه چیزی نمونده که بخوان از دست بدن.

استرس زین رو اذیت میکرد. خوشحال بود که رابرت انقدر از درمانی که به دست آورده مطمئنه و این بهش قوت قلب میداد اما در کنار امید داشتن نمیتونست احتمالات منفی رو در نظر نگیره و همه این ها باعث میشدن این یه هفته با وجود کج خلقی های لیام هیچی به دل نگیره و تمام مدت کنارش باشه و دست های پسر رو توی دست بگیره و مطمئن شه اگه قراره اتفاقی بیوفته، حتی یه لحظه از زمانش رو از دست نداده. ولی مگه میشد؟ حتی اگه تا آخر عمرش از هر لحظه ای که زنده بود و نفس میکشید هم برای عشق ورزیدن به لیام استفاده میکرد باز هم کم بود. باز هم کافی نبود و باز هم دلش میخواست عشق بیشتری یه اون پسر هدیه کنه.

هر طوری بود یک هفته تموم شد. بدن لیام پاک از هر خواب آور و آماده ی درمان بود و قرار بود در حین انجام پروسه ی درمان که به گفته ی دکتر لایینگ سه ساعت طول میکشید تا کاملا بدنش رو تحت اشعه قرار بدن و پروتئین ها به سراسر بدن انتقال پیدا کنن و اینسامنیا ریشه کن شه، هشت نفر که همشون جز دکترهای موفقی بودن که رابرت باهاشون ارتباط داشت، همراهشون باشن و این حسِ موش آزمایشگاهی بودن رو به لیام میداد ولی زین بهش قوت قلب داد که اگه قرار شه همه چی برای همیشه تموم شه دیگه این چیزها ذره ای اهمیت ندارن.

در نهایت اون روز رسید. جف و کارن و لاریسا و زین توی بیمارستان بودن و لویی و آلیشیا هم با زنگ زدن و پیام دادن به زین داشتن دیوونش میکردن و هر لحظه ازش حال لیام رو میپرسیدن و لیام خوب بود. خوشحال بود ولی میترسید. اینکه شک داشته باشی تا چند ساعت بعد هنوز زنده ای یا نه یکی از ترسناک ترین افکاریه که میتونه توی ذهنت افتاده باشه چون از وقتی بهش فکر کنی دیگه تو زمان حال نیستی و داری تو خیالِ آینده زندگی میکنی و لیام این رو نمیخواست چون زین بهش یاد داده بود باید توی زمان حال زندگی کنه و از همون لحظه لذت ببره و به آینده و اتفاقاتی که توش میوفته اهمیت نده ولی این زندگیش بود. نمیشد گفت مهم نیست. چون اگه این مهم نباشه اهمیت معنای خودش رو از دست میده.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now