chapter nineteen-so now you know

962 218 99
                                    

وقتی پاییز میرسه، برگ های سبزی که طراوت خودشون رو از دست دادن و حالا به رنگ نارنجی و زرد بی‌روحی دراومدن از روی شاخه های درخت ها یکی یکی پایین میریزن. آروم آروم تا فرا رسیدن زمستون درخت لخت میشه و در یک نگاه طوریه که انگار حس زندگی خودش رو از دست داده.

مرد همیشه توی ذهنش به زمستون به شکل یه کُما برای طبیعت نگاه میکرد. یه مرگ نباتی. طبیعت هنوز زنده بود و نفس میکشید اما دیگه طراوت و شور و شوق و توان زندگی کردن رو نداشت.

و بعد بهار میومد که حس زندگی رو به درخت ها برمی‌گردوند. طبیعت از کما بیرون میومد و با اشتیاق و نفسی تازه تمام توان خودش رو برای تزریق بیشتر شادی و زیبایی به این دنیا تا آخر تابستون انجام میداد و باز به پاییز میرسید.

این یه چرخه طبیعی بود که تکرار شدنش با ابدیت گره خورده. مهم نبود چه اتفاقی بیوفته و زمستون چقدر سخت و سرد باشه چون همیشه بهار و تابستون از راه میرسیدن. اما حالا تمام وجود زین زمستون رو توی خودش حل کرده بود و پسر اطمینان نداشت که باز هم بهاری برای زندگی اون میرسه؟

در تمام زندگی امیدوار بود که سختی ها و سرما به اتمام میرسن و زیبایی و گرما وجود اون رو توی خودشون حل میکنن، اما حالا این امید هاش بودن که به راحتی از بین میرفتن و زین نمیتونست کاری دربارشون انجام بده یا باز هم به خودش نویدِ گرما بده.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه. مثل کاری که همیشه انجام میده. اما نمی‌تونست. زین فهمیده بود تنها کسی که باهاش واقعا عشق رو حس کرده، قرار نیست مدت زیادی زنده بمونه و نه، اینطوری نبود که زین از قبل این رو ندونه ولی حالا فهمیده بود که محدوده دانسته هاش از هرچیزی کوچیک تر هستن و اون حتی نمیدونه باید برای درمانی که همه میگن وجود نداره چه کارهایی رو انجام بده و دست به دامن چه کسایی بشه. زین حتی نمیتونست با هر دکتری که از راه میرسه راجب این بیماری صحبت کنه چون خیلی ها توی این دنیا حتی اسم بیماری 'اینسامنیا' رو نشنیده بودن.

تنها کسی که زین میتونست باهاش راجب لیام و بیماریش حرف بزنه فقط و فقط رابرت بود. پس اون شب بعد از اینکه راجب بیماری خوند و اطلاع کسب کرد بجای اینکه پنیک بزنه و با گریه لیام رو به آغوش بکشه و بگه 'منِ دیوونه باید از تک تک لحظاتمون استفاده کنم و لذت ببرم چون ثانیه ها دارن ما رو با سرعتی که مثل همیشه نیست و حالا تند تر بنظر میرسه به سمت انتهای مسیرمون با همدیگه میکشن.' فقط به سرویس بهداشتی رفت سر و وضعش رو درست کرد و دوباره روی تخت کنار دوست پسرش دراز کشید.

طوری که انگار این شب هم مثل همه شب های دیگه است، بوسه ای به عنوان شب بخیر روی لب های لیام گذاشت و چشم هاش رو بست و تا وقتی خوابش ببره با دست هاش پهلوی لیام رو نوازش کرد. البته این خیلی طول کشید چون خوابش نمیبرد‌.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now