chapter Seven-Speed

1.2K 318 199
                                    

با شنیدن صدای زنگ گوشی کمی پلک هاش رو از هم فاصله داد و نفس عمیقی کشید. به اطرافش نگاهی انداخت و بعد از اینکه خودش رو روی تخت خوابِ اتاقی که بعد از صحبت با لیام قرار شد اتاق خودش باشه پیدا کرد، موقعیتش رو فهمید و بعد به آرومی سعی کرد از روی تخت خواب بلند شه.

دستش رو به گوشه چشم هاش کشید و‌ بعد از روی میز کوچیک کنار تخت گوشیش رو برداشت تا نگاهی به ساعت بندازه و پیامی که صدای زنگش باعث شده بود از خواب بیدار شه رو بخونه.

وقتی ساعت رو دید چند بار پلک زد و دوباره با دقتِ بیشتر بهش نگاه کرد چون حدس میزد اشتباه دیده و ساعت سه صبح نیست. ولی مثل اینکه اشتباهی در کار نبود. چون ساعت، دقیقا سه صبح بود و تاریکی هوا هم این رو ثابت می کرد.

زین از این تعجب کرده بود که لیام بیدارش نکرد. چون قرار بود آلیشا بیاد دنبالشون و اون هارو به بیرون ببره و بچرخونه. یعنی احتمال داشت که اون ها دو نفری رفته و به زین اجازه استراحت داده باشن؟

دستش رو بین موهای لختش برد و اون ها رو از جلوی چشم هاش کنار زد و چند دقیقه دیگه همونطور بی حرکت روی تخت نشست؛ تا اینکه صدای غرغر شکمش بهش فهموند باید بلند شه و بره توی آشپزخونه ببینه چیزی پیدا میکنه یا نه!

بدون اینکه به پیامی که روی گوشیش اومده بود نگاهی بندازه، گوشیش رو روی تخت ول کرد و از اتاق بیرون زد، راهرویی که جلوش بود رو به آرومی طی کرد و از حس سرمایی که با لمس سرامیک ها بهش دست می داد لذت می برد.

وقتی به آشپزخونه رسید توی تاریکی دستش رو روی دیوار می کشید تا اینکه بلاخره دکمه ی مد نظرش رو پیدا و برق رو روشن کرد.

با روشن شدن برق و نمایان شدن فضای آشپزخونه اولین چیزی که توجهش رو‌ جلب کرد پسر مو خرمایی ای بود که روی یکی از صندلی ها نشسته و سرش رو روی میز ناهار خوری گذاشته بود و صداهای ریزی که از هنزفریِ توی گوشش میومد، نشون میداد داره موزیک گوش میده.

زین چشم های پسر رو نمی دید، چون اون شکلاتی های زیبا زیر موجِ دوست داشتنی موهای پسر پنهان شده بودن، ولی می تونست حدس بزنه که لیام خوابش برده. پس خواست پسر رو بیدار کنه تا به اتاقش بره چون اینجا خوابیدن ممکن بود فردا صبح براش گردن درد و کمر درد وحشتناکی رو به همراه بیاره.

جلو رفت و دستش رو روی شونه های پسر گذاشت و صداش زد، اما به بار دوم نرسیده بود‌ که لیام از حس لمس شدن ناگهانی شونه هاش از جاش پرید و با ترس به زین خیره شد و چند دقیقه طول کشید تا چهره مرد رو بشناسه و نفس نفس زدن های از سر ترسش رو آروم کنه.

"زین..."

زین هم‌ که از واکنش ناگهانی لیام ترسیده و به عقب رفته بود با گیجی به پسر خیره شد و هیچی نگفت.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now