chapter thirteen-I love you

1.2K 247 291
                                    

"اگر از چهارچوبی که توی اون بزرگ شدی و شخصیتت شکل گرفته بیرون نیای هیچوقت نمیفهمی دنیای بیرون چقدر بزرگ و شگفت انگیزه."

یک ساعتی میشد که بیدار شده بود و داشت بی هدف توی جاده ی بی انتها و پیچ در پیچ سوالات در ذهنش قدم بر می داشت و به این فکر می کرد که ماهیت حسی که داره توی قلبش شکل میگیره چیه؟

اون چیزی که آشوب به وجودش می اندازه و تحریکش می کنه و تا این «چند قدم فاصله» رو از بین ببره و به سمت پسری که رو به روش روی تخت یک نفره سفید رنگی که گه گداری با تکون خوردن صدای قیژ قیژش به گوش می رسه خوابیده بره، چه اسمی داره؟ این‌ نیرو، دقیقا حس جاذبه زمین رو می داد، چیزی که اختیاری بهت نمیده و بدون اجازه و میل خودت تورو به سمت خودش میکشه و نمی ذاره دور شی.

احساساتش رو با کتاب ها، رمان ها، تکست ها، موزیک ها و فیلم ها مقایسه کرد. اما هنوز دقیق متوجه نشده بود که داره چی رو تجربه میکنه؟!

یا شاید هم فهمیده بود اما می ترسید که قبولش کنه. می ترسید از اینکه انقدر زود درگیر اون حس لعنتی شده باشه. اون می ترسید توی دنیایی که اسمش عشقه غرق شه. می ترسید از چهارچوبی که دور خودش چیده و درونش امنیت واقعی رو حس می کنه بیرون بیاد و با اون چیزی که تو ذهنش بود رو به رو نشه، آسیب ببینه و بفهمه کارش اشتباه بوده.

زین نمی دونست اینکه کل وجودش سرشار از اون حس شه درسته یا نه؟ نمیدونست پشیمون می شه یا نه؟ نمیدونست آرامشِ در پی امنیتش رو از دست میده یا نه؟ زین نمی تونست با اطمینان بگه عشق برای اون آسیب رو به همراه داره با نه؟ اما مهم این بود که با وجود ندونستن و اطمینان نداشتن باز هم نمی تونست جلوی خودش رو بگیره و با خودش بگه هی... ممکنه آسیب ببینی پس از اینی که هستی نزدیک تر نشو. واقعا نمی تونست.

چون روز به روز نه، لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه بیشتر از قبل به لیام علاقه مند میشد. لبخند به لبخند قلبش گرمای بیشتری رو حس میکرد و بوسه به بوسه بیشتر از قبل غرق این حس می شد.

پس با خودش فکر کرد شاید این چیزیه که سرنوشت براش تعیین کرده و فقط باید بیخیال، باهاش همراه بشه و افکار منفی و چرتش رو دور بندازه.

نفس عمیقی کشید و از روی تخت بلند شد، به سرویس بهداشتی رفت و دست و صورتش رو هم شست و بعد بیرون اومد یک بار دیگه به پسری که با وجود لبخند روی لب هاش به خواب رفته بود و موهای شلختش - که انگار داشت روز به روز بلند تر میشد و لیام هم قصد نداشت کوتاهشون کنه - توی صورتش پخش شده بودند نگاه کرد و بعد از اتاق بیرون زد. وسایل و لباس هایی که به محض ورودشون به هتل گوشه ای پرت کرده بودند تا سریع تر برن و استراحت کنن رو‌ جمع کرد و به ساعت نگاهی انداخت. هفت صبح بود و مطمئنا لیام قرار نبود وقتی شب قبل کلی اسکی بازی کرده و دیر وقت به هتل اومده الان بیدار بشه پس به اتاق برگشت و گوشه ای از تخت اون پسر نشست.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now